ترجمه مقاله

خراش

لغت‌نامه دهخدا

خراش . [ خ َ ] (اِخ ) ابن امیه بن ربیعةبن فضل بن منقدبن عفیف بن کلیم بن حبشه بن سلول خزاعی کلیبی . ابن کلبی او را با کنیه ٔ ابانضلة ذکر کرده است و او حلیف بنی مخزوم می باشد. وی مریسیع و حدیبیه رادید و سر پیغمبر را تراشید. ابن سکن از او حدیثی واحد نقل کرده است که گفت : من سر پیغمبر را در ناحیه ٔ مروة در عمرةالقضیه اصلاح کردم . ابوعمر او را خراش بن امیةبن فضل کعبی نام می برد و در ترجمه ٔ حال او می آورد که او حدیبیه و خیبر را دید و رسول خدا او را سواربر شتری بنام ثعلب بمکه فرستاد. قریشی ها او را آزارکردند و قصد کشتن او را داشتند، ولی حبشیان مانع ازکشتن او شدند، لذا او توانست که بازگردد. پس از او عثمان به این ماموریت رفت . ابوعمر او را خراش بن امیه بن فضل کلیبی سلولی آورده است و گفته در صحابه بغیر او کس دیگر نمی شناسد. (از اصابه ج 1 قسم 1 ص 107).
ترجمه مقاله