ترجمه مقاله

خرقاء

لغت‌نامه دهخدا

خرقاء. [ خ َ ] (اِخ ) نام زنی است از جنیان بنابر خبر عباس بن عبداﷲ برمعی در قصه ای که راجع به عمربن عبدالعزیز است ، چه عباس برمعی با واسطه از عباس بن ابی ارشد از پدرش نقل میکند که روزی عمربن عبدالعزیز بر ما فرودآمد و چون قصد رفتن کرد مولای من بمن گفت با او سوار شو و او را مشایعت کن . او میگوید اطاعت امر کردم و با او راندم تا به بیابانی رسیدیم و به مار مرده ای برخوردیم که بر راه افتاده بودعمر از اسب فرودآمد و آنرا کناری برد و در زیر خاک پنهان کرد سپس بر اسب سوار شد و با هم راندیم . چون میراندیم ناگاه هاتفی صدا درداد و گفت «یا خرقاء یا خرقاء» ما بچپ و راست خود نگریستیم احدی را ندیدیم . عمر گفت ای هاتف ترا بخدا قسم اگر از کسانی هستی که آشکار میشوی بر ما ظاهر شو والا ما را از «خرقاء» باخبر گردان . هاتف گفت «خرقاء» آن ماری بود که شما در فلان نقطه به او برخوردید چه من از پیغمبر شنیدم که روزی به آن مار گفت ای خرقاء تو بدان نقطه از زمین میمیری و ترا فلان بنده ٔ مؤمن بخاک می سپارد. پس عمر به او گفت واقعاً تو از پیغمبر چنین شنیدی که چنین می گفت ؟ بعد عمر بشگفت آمد و ما راه سپردیم . خطیب در ترجمه ٔ عبادبن راشد از طریق وسائطی میگوید عبادبن راشد که از اهل مروت و مردی بود در مکه از پدرش داستان را بعینه نقل کرد و افزود که مولای پدر او به پدر او گفت من از جمله هفت نفری بودم که در آن بیابان با پیغمبربیعت کردم و بعد به او گفت تا زنده ای این داستان رابر کسی مگو. (از اصابه چ کلکته ج 4 صص 544 - 545).
ترجمه مقاله