ترجمه مقاله

خرپشته

لغت‌نامه دهخدا

خرپشته . [ خ َ پ ُ ت َ / ت ِ ] (اِ مرکب ) پشته ٔ بزرگ دراز ناهموار که میان آن بلند و دو طرف آن نشیب باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ). پشته ٔ کلان . (غیاث اللغات ). هر منشور مثلث القاعده ای که روی یکی از وجوه خود خوابیده باشد واین بیشتر برای ساختمان سقفها بکار میرود تا آب باران در آن دو سطح (آن دو وجه ) دیگر بواسطه ٔ نشیب نماند و زود فرودآید. پشت ماهی . خلاف مسطح . (یادداشت بخط مؤلف ). کنایه از طاق بواسطه ٔ مشابهت شکل آن بخرپشته .(از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ) :
ز خرپشته ٔ آسمان برگذشت
زمین و زمان را ورق درنوشت .

نظامی .


|| کریوه . (غیاث اللغات ). || بلندی که بر سر گور کنند از آجر و خاک . مسنَّم . مسنَّمة. (یادداشت بخط مؤلف ). ظاهراً این تسمیه بواسطه ٔ مشابهت سقف آن است به خرپشته :
ای آفتاب جان از لطف و روشنی
خرپشته ٔ گلین چه شده سایبان تو؟

سنائی .


خرپشته ٔ ما باز کن ای خواجه زمانی
وز صورت ما بر بر هر دوست نشانی
تا دیده ٔ چون نرگس ما بینی در خاک
از خون دل ما شده چون لاله ستانی .

سنائی .


بر سر خرپشته ٔ من بانگ زن ای کشته ٔ من
دان که من اندرچمنم صورت من در لحدی .

مولوی (کلیات شمس ج 5 ص 205).


مرد او بر جای خرپشته نشاند
وآنک کهنه گشت هم پشته نماند.

مولوی (مثنوی ).


|| خیمه . (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری ). تسمیه ٔ خیمه به خرپشته بواسطه ٔ مشابهت شکل سقف خیمه است به خرپشته : در همه لشکرگاه سه خرپشته دیدم ، یکی سلطان را و دیگر امیر مودود را و سدیگر احمد عبدالصمد را (تاریخ بیهقی ). در میان آن درختان تا آن دیوارهای آسیا و آجرها کشیده و خرپشته ای زده و ایمن نشسته . (تاریخ بیهقی ).
بلندی آسمان او را کم از بالای خرپشته
فراخای زمین او را کم از پهنای شادروان .

لامعی .


ستون خیمه ٔ غالب کنم دو دست ضعیف
چو من ز پشته خرپشته را برم بفراز.

کمال الدین اسماعیل (ازفرهنگ جهانگیری ).


|| ایوان . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ). این تسمیه بواسطه ٔ مشابهت شکل سقف ایوان است به خرپشته :
خلیفة فی وجهه روشن
خربشتة قد ظلل العسکرا.
؟ (در صفت بینی بزرگ الطائع ﷲ عباسی ، از یادداشت مؤلف ).
تهنیت عید را چو سرو خرامان
ازدر خرپشته اندرآمده جانان .

مسعودسعد.


هژبر ژیان را درآرم بزیر
زنم طاق خرپشته بر پشت شیر.

نظامی .


|| کازه . نشستگاه پالیزبان از چوب و گیاه کرده . (یادداشت بخط مؤلف ). || چوب بست که برای بنا و نقاشی زنند تا بر آن ایستاده کار کنند و آنرا خونیز و داربست هم خوانند. (یادداشت بخط مؤلف ). || نوعی از جوشن که در روز جنگ پوشند. (ناظم الاطباء) (جهانگیری ) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) :
از پشت یکی جوشن خرپشته فرونه
کز داشتنت غیبه ٔ جوشنْت به فرکند.

عماره ٔ مروزی .


بأسش چون نسج عنکبوت کندروی
جوشن خرپشته را و درع مزرد.

منوچهری .


آن روز که او جوشن خرپشته بپوشد.

منوچهری .


با جهانگیر سنان تو بجان ایمن نیست
پوست ز آن دارد چون جوشن خرپشته نهنگ .

فرخی .


زآنگونه که از جوشن خرپشته خدنگش
بیرون نشود سوزن درزی ز درازی .

فرخی .


در جوشن و خرپشته شدستندشجرها
کاین شاخ درختان همه با تیغ و سنانند.

تاج الدین علی .


ترجمه مقاله