ترجمه مقاله

خست

لغت‌نامه دهخدا

خست . [ خ َ ] (مص مرخم ) عمل خستن . (از ناظم الاطباء). رجوع به «خستن » شود.
- پای خست ؛ پای خسته . پای مجروح . (یادداشت بخط مؤلف ).
- || لگدکوب . لگدمال .
- پی خست ؛ پی خسته . پی مجروح . (یادداشت بخط مؤلف ).
- || چیزی که در زیر پا نرم شده باشد. (برهان ). رجوع به بن خست شود. (رشیدی ). رجوع به پای خست شود. || (اِ) رنگ . لون . (ازناظم الاطباء) (از برهان قاطع) :
نویسنده بر خامه بنهاد دست
بعنبر سر نامه را کرد خست .

فردوسی (از جهانگیری ).


پس بخوناب دیده خست کنم .

شفروه . (از جهانگیری ).


|| فائده . نفع. (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) :
با تقاضای نفس و عقل و حواس
کی توان بود کردگارشناس
بلبل عقل را ز گلبن خست
در ترنم توانیش همه بست .

سنائی (از جهانگیری ).


|| خستر. (ناظم الاطباء).رجوع به خستر شود.
ترجمه مقاله