ترجمه مقاله

خصمان

لغت‌نامه دهخدا

خصمان . [ خ َ ] (اِ) دشمنان . عدوها. (یادداشت بخط مؤلف ) : هیچکس از وزیر و سالاران لشکر بر خداوند این اشاره نکند که جنگی قائم و خصمان را زده باز باید گشت . (تاریخ بیهقی ). نه چنان آمد بر آنجمله که اندیشه می کردند که خصمان بنخست حمله بگریزند. (تاریخ بیهقی ). کسان سوری و آن قوم که خصمان مظفر بودند، این سخن بغنیمت شمردند و هزار دینار زود بدین حاجب دادند. (تاریخ بیهقی ). و پادشاهان را در سیاست رعیت ... و قمع خصمان و قهر دشمنان بدان حاجت افتد. (کلیله و دمنه ). با اینهمه برنج قصه ٔ خصمان ... بر اثر. (کلیله و دمنه ).
تخت شاه افسر سماک شده ست
سر خصمانش تخت خاک شده ست .

خاقانی .


لیکن از روی طعنه ٔ خصمان
آمدن هیچ رو نمیدارد.

خاقانی .


ای آنکه تا عنان بهوای تو داده ام
از ناوک سخن صف خصمان دریده ام .

خاقانی .


ترجمه مقاله