خطکشیدن
لغتنامه دهخدا
خطکشیدن . [ خ َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) محو و ناپدید کردن . (آنندراج ). متروک کردن و برطرف ساختن . (غیاث اللغات ). ابطال کردن . خط بطلان کشیدن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
تا جان بود مرا غم جانان بجان کشم
سر برنهم بخطش خطبر جهان کشم .
می تا خط ازرق قدح کش
خط درکش زهدپروران را.
روز و شب جز خط مزور نیست
خیز و شب بر خط مزور کش .
ندانم از چه گلست آن نگار یغمائی
که خط کشید بر اوصاف نیکوان چگل .
- خط بر دیوار کشیدن ؛ حفظاعداد کردن . (آنندراج ).
می کشم درحساب وعده ٔ او
خط ز مژگان همیشه بر دیوار.
- خط برکشیدن بر چیزی یا کسی ؛ او را بحساب نیاوردن .
- || او را از دست رفته پنداشتن : خواجه گفت : افتاده باش وآن ملطفه بدست آن دبیر باشد و خط بر خوارزمشاه بایدکشید. (تاریخ بیهقی ).
- خط کشیدن بر اهل خطا ؛ بخشش گناهان . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ) :
خطی کشید بر اهل خطا بعهده ٔ ملک
که پادشاه خطا نگذرد ز خط وفا.
بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبایر حسناتی ننوشتیم .
|| رسم کردن خط.ترسیم خط. شکل خط دادن :
عالم یکیست خطکشیده ٔ خدای خلق
وآن خط را میانه و آغاز و منتهی است .
هود گرد مؤمنان خطی کشید
نرم میشد باد کآنجا می رسید.
هر کجاخط مشکلی بکشند
جهد کن تا درون خط باشی .
|| کنایه از ریش برآوردن . (غیاث اللغات ) :
آن نقطه های خال چه موزون نهاده اند
وین خطهای سبز چه شیرین کشیده اند.
نهادی خار غم آن لحظه ٔگل را
که بر لاله ز عنبر خط کشیدی .
|| نوشتن . (غیاث اللغات ). رقم کردن . (آنندراج ) :
تا نفس خط می کشد این صفحه باطل میشود.
تا جان بود مرا غم جانان بجان کشم
سر برنهم بخطش خطبر جهان کشم .
امیرمعزی (از آنندراج ).
می تا خط ازرق قدح کش
خط درکش زهدپروران را.
خاقانی (از آنندراج ).
روز و شب جز خط مزور نیست
خیز و شب بر خط مزور کش .
خاقانی .
ندانم از چه گلست آن نگار یغمائی
که خط کشید بر اوصاف نیکوان چگل .
سعدی .
- خط بر دیوار کشیدن ؛ حفظاعداد کردن . (آنندراج ).
می کشم درحساب وعده ٔ او
خط ز مژگان همیشه بر دیوار.
شاپور (از آنندراج ).
- خط برکشیدن بر چیزی یا کسی ؛ او را بحساب نیاوردن .
- || او را از دست رفته پنداشتن : خواجه گفت : افتاده باش وآن ملطفه بدست آن دبیر باشد و خط بر خوارزمشاه بایدکشید. (تاریخ بیهقی ).
- خط کشیدن بر اهل خطا ؛ بخشش گناهان . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ) :
خطی کشید بر اهل خطا بعهده ٔ ملک
که پادشاه خطا نگذرد ز خط وفا.
سوزنی .
بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبایر حسناتی ننوشتیم .
سعدی .
|| رسم کردن خط.ترسیم خط. شکل خط دادن :
عالم یکیست خطکشیده ٔ خدای خلق
وآن خط را میانه و آغاز و منتهی است .
ناصرخسرو.
هود گرد مؤمنان خطی کشید
نرم میشد باد کآنجا می رسید.
مولوی .
هر کجاخط مشکلی بکشند
جهد کن تا درون خط باشی .
سعدی .
|| کنایه از ریش برآوردن . (غیاث اللغات ) :
آن نقطه های خال چه موزون نهاده اند
وین خطهای سبز چه شیرین کشیده اند.
سعدی .
نهادی خار غم آن لحظه ٔگل را
که بر لاله ز عنبر خط کشیدی .
ابن یمین .
|| نوشتن . (غیاث اللغات ). رقم کردن . (آنندراج ) :
تا نفس خط می کشد این صفحه باطل میشود.
میرزا بیدل (از آنندراج ).