خلالوش
لغتنامه دهخدا
خلالوش . [ خ َ ] (اِ) فتنه . آشوب . شور. هنگامه . غوغا. مشغله . غلغله . (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). خراروش . خلاکوش . (یادداشت بخط مؤلف ) :
گرد گل سرخ اندر خطی بکشیدی
تا خلق جهان را بفکندی بخلالوش .
چو لشکر بدان گوفه پرجوش گشت
جهان پر ز بانگ و خلالوش گشت .
بکف جام می چشمه ٔ نوش گشت
هوا پر نوای خلالوش گشت .
با طاعت و با فکرت خلوت کن زیرا
مشغول شدستند سفیهان بخلالوش .
وصف خلق شاه می کردند دوش
سنبل و نسرین و ورد و پیلگوش
بلبلی بشنید و در زاری فتاد
در خلالوشش برآمد صد خروش .
گرد گل سرخ اندر خطی بکشیدی
تا خلق جهان را بفکندی بخلالوش .
رودکی .
چو لشکر بدان گوفه پرجوش گشت
جهان پر ز بانگ و خلالوش گشت .
فردوسی .
بکف جام می چشمه ٔ نوش گشت
هوا پر نوای خلالوش گشت .
اسدی (گرشاسبنامه ).
با طاعت و با فکرت خلوت کن زیرا
مشغول شدستند سفیهان بخلالوش .
ناصرخسرو.
وصف خلق شاه می کردند دوش
سنبل و نسرین و ورد و پیلگوش
بلبلی بشنید و در زاری فتاد
در خلالوشش برآمد صد خروش .
فخری (از آنندراج ).