ترجمه مقاله

خلیفة

لغت‌نامه دهخدا

خلیفة. [ خ َ ف َ ] (ع اِ) آنکه بجای کسی باشد در کاری . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). از پس کسی آینده و در کاری قائمقام کسی شونده . (غیاث اللغات ). قائمقام . جانشین . پیره . (ناظم الاطباء). خلیفه : و اذ قال ربک للملائکة اًِنی جاعل فی الارض خلیفة قالوا اَ تجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک قال انی اعلم ما لاتعلمون . (قرآن 30/2). شاپور سپاه عجم گرد کرد که بجنگ رومیان رود پس خواست که ملک را از هر حال بازداند و صورت وی بشناسد کس را امین ندید که بزمین روم شود و این خبرها بازداند و بازآرد خود تنها برفت و پادشاهی بخلیفه سپرد و کس را آگاه نکرد که کجا می روم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). ملک شهرهای هند و زمین مکران و هر پادشاهی که نزدیک ملک عجم بود به بهرام دادو همه ٔ مهتران پادشاهی خویش را بر آن گواه کرد. بهرام آن شهرها بملک بازداد و گفت : تو خلیفه ٔ من باش براین شهرها و خراج بمن فرست . چون بلاش بتخت بنشست و تاج بر سر نهاد مردمان را بار داد و خطبه کرد و ایشان را وعده های نیکو... را خلیفه کرد بر مملکت و کار تدبیر همه به وی سپرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). خواجه خلیفه ٔ ماست بخراسان و مرو و دیگر شهرها همه پر لشکر است بحاضری ما بهراة چه حاجت است . (تاریخ بیهقی ). امیرگفت خواجه خلیفه ٔ ماست و معتمدتر. (تاریخ بیهقی ).
هم خلیفه ست از محمد هم ز حق چون آدمش
سر اًِنی جاعل ٌ فی الارض در شان آمده .

خاقانی .


جمله بدین داوری بر در عنقا شدند
کوست خلیفه ٔ طیور داور مالک رقاب .

خاقانی .


نفست آنجا خلیفه ٔ ارواح
نقشت اینجا اسیر خاک شده .

خاقانی .


- خلیفه ٔ کُتّاب ؛ ارشد مکتب خانه . شاگردی که در مکتب خانه های قدیم ارشد مکتب خانه بود :
دلش خلیفه ٔ کتاب علم الاسماء

خاقانی .


مرغان چون طفلکان ابجدی آموخته
بلبل الحمدخوان گشته خلیفه ٔ کتاب .

خاقانی .


بعید و نشره و آدینه و نماز دگر
بحق مهر زبان و سر خلیفه ٔ کتاب .

خاقانی .


|| ولیعهد. (غیاث اللغات ). || سلطان بزرگ . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). ج ، خَلائف ، خُلَفاء .
- خلیفه ٔ زمین ؛ قبله ٔ عالم . شاهنشاه . (ناظم الاطباء).
|| لقب حکامی است که پس از پیغمبر اسلام بر ممالک اسلامی حکم رانده اند و در تاریخ اسلام خلفای مشهور: خلفای راشدین (ابوبکر و عمر و عثمان و علی ) و خلفای اموی (از معاویه تا مروان بن حکم ) و خلفای عباسی و خلفای فاطمی اند و فاطمیان بر مصر و آن نواحی اسلامی حکم میراندند. و نیز شاخه ای از امویان سالها بر نواحی اسپانیا حکومت کردند و حوزه ٔ غرب تمدن اسلامی رااداره نمودند. رجوع به خلفای اموی و خلفای راشدین شود : خلیفه آل بویه را فرمان داد از دار خلافت تا راه حاج آبادان کردند. (تاریخ بیهقی ). و به خلیفه و وزیر خلیفه نامه ها استادم بپرداخت . (تاریخ بیهقی ). بر اثر وی خواجه علی میکائیل و قضاة و فقهاء و علماء و زعیم و اعیان بلخ و رسول خلیفه با ایشان در این کوکبه بر دست راست علی میکائیل . (تاریخ بیهقی ). خازنان سلطانی بیامدند و ده هزار دینار در پنج کیسه ٔ حریر در پای منبر بنهادند نثار خلیفه را . (تاریخ بیهقی ).
خلیفه گوید خاقانیا دبیری کن
که پایگاه ترا بر فلک گذارم سر.

خاقانی .


سلطان مرا شناسد و داند خلیفه هم .

خاقانی .


خاصه که بغداد خنک خاص خلیفه ست
نعل بها زیبدش بهای صفاهان .

خاقانی .


گر طبع من فزونی عیش آرزو کند
من قصه ٔ خلیفه و سقا برآورم .

خاقانی .


معز خلیفه ٔ مصر کس بدو فرستاد و دختر او را از بهر پسر خویش عزیز می خواست . (ترجمه ٔتاریخ یمینی ).
سر ملوک جهان پادشاه روی زمین
خلیفه ٔ پدر و عم به اتفاق امم .

سعدی .


به هرچه می گذرد دل منه که دجله بسی
پس از خلیفه بخواهد گذشت دربغداد.

سعدی (گلستان ).


- خلیفه ٔ بغداد ؛ خلیفه ای که مستقر خلافتش بغداد است :
همچو نوباوه برنهد بر چشم
نامه ٔ او خلیفه ٔ بغداد.

فرخی .


- امثال :
از کیسه ٔ خلیفه بخشیدن ؛ از مال غیر عطا دادن .
من اینجا و خلیفه در بغداد ؛ مثلی است که درباره ٔ اشخاص متکبر زنند.
|| خمیرگیر در اصطلاح نانوایی . (یادداشت بخط مؤلف ). || هر یک از دو عدسی که در سبحه است . (یادداشت بخطمؤلف ). شیخک سبحه و آن بزرگترین دانه ٔ سبحه است که بر سر دانه ها کشند. || از درجات کشیشان است در مشرق . (یادداشت بخط مؤلف ). مقام اسقفی بزرگ که ارامنه دارا میشوند. || نایب استاد و معلم . (ناظم الاطباء). مُبْصِر (یادداشت بخط مؤلف ). || لقب حضرت آدم . (مهذب الاسماء) (یادداشت بخط مؤلف ).
ترجمه مقاله