خوابناک
لغتنامه دهخدا
خوابناک . [ خوا / خا ] (ص مرکب ) خواب آلود. (ناظم الاطباء) :
بعنبر طری نرگس خوابناک
چو کافور تر سر برون زد ز خاک .
فروبسته چشم از تن خوابناک
بدو گفت برخیز از این خون و خاک .
چه داند خوابناک مست مخمور
که شب را چون بروز آورد رنجور.
جثامه ؛ خوابناک که از جا نجنبد و سفر نکند. (منتهی الارب ).
- چشمان خوابناک ؛ چشمان خواب آلود.
|| خوابدار. جامه ٔ پرزه دار که پرزه های آن در جهتی قرار دارد.
بعنبر طری نرگس خوابناک
چو کافور تر سر برون زد ز خاک .
نظامی .
فروبسته چشم از تن خوابناک
بدو گفت برخیز از این خون و خاک .
نظامی .
چه داند خوابناک مست مخمور
که شب را چون بروز آورد رنجور.
سعدی (مفردات ).
جثامه ؛ خوابناک که از جا نجنبد و سفر نکند. (منتهی الارب ).
- چشمان خوابناک ؛ چشمان خواب آلود.
|| خوابدار. جامه ٔ پرزه دار که پرزه های آن در جهتی قرار دارد.