خواهش گر
لغتنامه دهخدا
خواهش گر. [ خوا / خا هَِ گ َ ] (ص مرکب ) شفیع. میانجی . (یادداشت بخط مؤلف ) (ناظم الاطباء) :
بیارد کنون پیش خواهشگران
ز کابل فراوان گزیده سران .
بدان گیتیم نیز خواهشگر است
که با ذوالفقار است و با منبر است .
از او شاه برداشت بند گران
چو بسیار گشتند خواهشگران .
ندارم من شفیع از ایزدم بیش
نه خواهشگر فزون از نامه ٔ خویش .
|| متمنی . ملتمِس . (یادداشت بخط مؤلف ) :
منوچهر را با سپاهی گران
فرستد بنزدیک خواهشگران .
ز بد رسته بد شاه زابلستان
ز تدبیر آن دختر دلستان .
ز هر جای خواهشگران خاستند
ز زابل شه او را همی خواستند.
خواهشگر ازاین حدیث بگذشت
با لشکر خویش بازپس گشت .
بیارد کنون پیش خواهشگران
ز کابل فراوان گزیده سران .
فردوسی .
بدان گیتیم نیز خواهشگر است
که با ذوالفقار است و با منبر است .
فردوسی .
از او شاه برداشت بند گران
چو بسیار گشتند خواهشگران .
فردوسی .
ندارم من شفیع از ایزدم بیش
نه خواهشگر فزون از نامه ٔ خویش .
(ویس و رامین ).
|| متمنی . ملتمِس . (یادداشت بخط مؤلف ) :
منوچهر را با سپاهی گران
فرستد بنزدیک خواهشگران .
فردوسی .
ز بد رسته بد شاه زابلستان
ز تدبیر آن دختر دلستان .
اسدی .
ز هر جای خواهشگران خاستند
ز زابل شه او را همی خواستند.
اسدی .
خواهشگر ازاین حدیث بگذشت
با لشکر خویش بازپس گشت .
نظامی .