خودسر
لغتنامه دهخدا
خودسر. [ خوَدْ / خُدْ س َ ] (ص مرکب ) بی باک . گستاخ . بی ترس . دلیر. به خیال خود. سرکش . متمرد. سخت سر. (ناظم الاطباء). مستبد. مستبدبالرأی . خودرأی . خلیعالعذار. آنکه طاعت کس نکند. آنکه برای خود کار کند. (یادداشت مؤلف ) :
دوش در بزم تو دیدم ز دل خود سر خویش
آنچه پروانه ندیده ست ز بال و پر خویش .
اشک را در چشم از لخت جگر نتوان شناخت
طفل خودسربود رنگ هم نشینان برگرفت .
دوش در بزم تو دیدم ز دل خود سر خویش
آنچه پروانه ندیده ست ز بال و پر خویش .
کلیم (از آنندراج ).
اشک را در چشم از لخت جگر نتوان شناخت
طفل خودسربود رنگ هم نشینان برگرفت .
کلیم (از آنندراج ).