ترجمه مقاله

خودکام

لغت‌نامه دهخدا

خودکام . [ خوَدْ / خُدْ] (ص مرکب ) خودرای . متکبر. خودسر. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات ). کله شق . مستبدبالرأی . مستبد. لجوج . عنود. یکدنده . یک پهلو. (یادداشت مؤلف ) :
شهنشاه خودکام و خونریز مرد
از آن آگهی گشت رخساره زرد.

فردوسی .


بخوانم به آواز بهرام را
سپهدار خودکام بدنام را.

فردوسی .


همان خواهرش نیز بهرام را
چنین گفت آن مرد خودکام را.

فردوسی .


یکی نامه نوشت از ویس خودکام
برامین نکوبخت نکونام .

(ویس و رامین ).


مرا دیدی ز پیش مهربانی
که چون خودکام بودم در جوانی
چو آهو بد بچشمم هر پلنگی
چو ماهی بد بچشمم هر نهنگی .

(ویس و رامین ).


چنان تند و خودکام گشتی که هیچ
بکاری در از من نخواهی بسیچ .

اسدی (گرشاسبنامه ).


تا تو خودکام نباشی و از ناشایست پرهیز کنی . (منتخب قابوسنامه ص 3).
خاقانی از این طالع خودکام چه جویی
گر چاشنی کام بکامت نرسانید.

خاقانی .


دیوانه چرا مرانهی نام
دیوانه کسی است کوست خودکام .

نظامی .


فرزند تو گرچه هست پدرام
فرخ نبود چو هست خودکام .

نظامی .


نباید بود از اینسان گرم و خودکام
بقدر پای خود باید زدن گام .

نظامی .


تلخ دارد زندگی بر ما دل خودکام ما.

صائب .


|| کسی که بکام خود برآمده باشد. (ناظم الاطباء). سعید. خوشبخت :
بیاورد یاران بهرام را
چو بهرام خورشید خودکام را.

فردوسی .


بدم من نیز روزی چون تو خودکام
میان خویش و پیوند دلارام .

(ویس و رامین ).


به بستر خفته ام با شوی خودکام
برسوایی همی از من برد نام .

(ویس و رامین ).


بشاهی و بخوبی کامکاری
چو رامین دوستی خودکام داری .

(ویس و رامین ).


ترجمه مقاله