خورند
لغتنامه دهخدا
خورند. [ خوَ / خ ُ رَ ] (اِ) درخور. زیبا. لایق . سزاوار. شایسته . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). متناسب . (یادداشت مؤلف ) :
اگر به همتش اندر خورند بودی جای
جهانْش مجلس بودی سپهر شادروان .
- امثال :
گرز به خورند پهلوان ، نظیر: لقمه به اندازه ٔ دهان .
|| نام روز دوازدهم از هر ماه شمسی . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). اما صحیح در این معنی «خور» است نه خورند. || در شیمی این کلمه را برای «ظرفیت » قرار داده اند. رجوع به دایرةالمعارف فارسی شود.
اگر به همتش اندر خورند بودی جای
جهانْش مجلس بودی سپهر شادروان .
قطران (از انجمن آرای ناصری ).
- امثال :
گرز به خورند پهلوان ، نظیر: لقمه به اندازه ٔ دهان .
|| نام روز دوازدهم از هر ماه شمسی . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). اما صحیح در این معنی «خور» است نه خورند. || در شیمی این کلمه را برای «ظرفیت » قرار داده اند. رجوع به دایرةالمعارف فارسی شود.