خیراندیش
لغتنامه دهخدا
خیراندیش . [ خ َ / خ ِ اَ ] (نف مرکب ) طالب و راغب خوبی و نیکی برای مردمان . خیرخواه . (ناظم الاطباء). مقابل شراندیش . (یادداشت مؤلف ) :
رهی جوان و سوار و توانگر از ره دور
بر تو آمد امیدوار و خیراندیش
روا مدار که از خدمت تو برگردد
فقیر و خائب و پیر و پیاده و درویش .
گفت اگر خیر هست خیراندیش
تو شری جز شرت نیاید پیش .
با پدر زن نمود قصه ٔ خویش
کای مصالح شناس خیراندیش .
رهی جوان و سوار و توانگر از ره دور
بر تو آمد امیدوار و خیراندیش
روا مدار که از خدمت تو برگردد
فقیر و خائب و پیر و پیاده و درویش .
رودکی .
گفت اگر خیر هست خیراندیش
تو شری جز شرت نیاید پیش .
نظامی .
با پدر زن نمود قصه ٔ خویش
کای مصالح شناس خیراندیش .
سعدی (هزلیات ).