خیر
لغتنامه دهخدا
خیر. (اِ) خیری . گل همیشه بهار که خیری نیزگویند. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
چنان ننگش آمد ز کار هجیر
که شد لاله برگش بکردار خیر.
|| (ص ) مردم بی حیا. مردم بی شرم . رند. دلیر. (ناظم الاطباء). خیره :
ای بخوبی بر بتان کابل و کشمیر میر
ماندم از بس کاوری در وعده ها تأخیر خیر.
|| سرگشته . حیران . (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). || هرزه . عبث . (ناظم الاطباء). بیهوده . (یادداشت مؤلف ).
- از خیر ؛ بخیره . بیهوده . بیهده . خیرخیر :
گر تو لشکرشکنی داری و لشکرگیری
پادشا از چه دهد گنج بلشکر از خیر.
- برخیر ؛بخیر. بیهوده . بیهده :
صدر مظالم بتو ندادی برخیر
گرتو نبودی بصدر ملک سزاوار.
پس چرا باشم غافل بنشینم برخیر
ساقیا باده فراز آر و همه شغل ببر.
بمرند این همه از گرسنه برخیر همی
بیم آن است که دیوانه شوم ای وربی .
هر سخن را بجایگاه نهد
نکندژاژخائی برخیر.
گردن چو خیار بشکنی خرد
میری چو خراز گزاف برخیر.
- خیرخیر ؛ بیهده . عبث :
شماساس گفت ای خزروان شیر
نکردی چنین رزم را خیرخیر.
یکی چاره ساز ای خردمند پیر
نباید چنین ماند بر خیرخیر.
زلشکر بر شاه شد خیرخیر
کمان را به زه کرد و یک چوبه تیر.
سواران ایران گوان دلیر
ز درگه برون آمده خیرخیر.
مرد دانا گرد ناممکن نگردد خیرخیر.
|| بی تقریب . بی سبب . || (اِ)تیرگی . || غباری که در چشم بهم رسد. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء).
چنان ننگش آمد ز کار هجیر
که شد لاله برگش بکردار خیر.
فردوسی .
|| (ص ) مردم بی حیا. مردم بی شرم . رند. دلیر. (ناظم الاطباء). خیره :
ای بخوبی بر بتان کابل و کشمیر میر
ماندم از بس کاوری در وعده ها تأخیر خیر.
قطران .
|| سرگشته . حیران . (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). || هرزه . عبث . (ناظم الاطباء). بیهوده . (یادداشت مؤلف ).
- از خیر ؛ بخیره . بیهوده . بیهده . خیرخیر :
گر تو لشکرشکنی داری و لشکرگیری
پادشا از چه دهد گنج بلشکر از خیر.
سوزنی .
- برخیر ؛بخیر. بیهوده . بیهده :
صدر مظالم بتو ندادی برخیر
گرتو نبودی بصدر ملک سزاوار.
فرخی .
پس چرا باشم غافل بنشینم برخیر
ساقیا باده فراز آر و همه شغل ببر.
فرخی .
بمرند این همه از گرسنه برخیر همی
بیم آن است که دیوانه شوم ای وربی .
منوچهری .
هر سخن را بجایگاه نهد
نکندژاژخائی برخیر.
سوزنی .
گردن چو خیار بشکنی خرد
میری چو خراز گزاف برخیر.
سوزنی .
- خیرخیر ؛ بیهده . عبث :
شماساس گفت ای خزروان شیر
نکردی چنین رزم را خیرخیر.
فردوسی .
یکی چاره ساز ای خردمند پیر
نباید چنین ماند بر خیرخیر.
فردوسی .
زلشکر بر شاه شد خیرخیر
کمان را به زه کرد و یک چوبه تیر.
فردوسی .
سواران ایران گوان دلیر
ز درگه برون آمده خیرخیر.
فردوسی .
مرد دانا گرد ناممکن نگردد خیرخیر.
معزی .
|| بی تقریب . بی سبب . || (اِ)تیرگی . || غباری که در چشم بهم رسد. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء).