دادخواست
لغتنامه دهخدا
دادخواست . [ خوا / خا ](مص مرکب مرخم ، اِمص مرکب ) داد خواستن :
جان نیارد هرگز از وی دادخواست
داد مظلومان از اینسان میدهد.
|| (اِ مرکب ) فرهنگستان این لغت را به جای عرضحال برگزیده است یعنی نامه ای متضمن شکایت از کسی .
جان نیارد هرگز از وی دادخواست
داد مظلومان از اینسان میدهد.
عطار.
|| (اِ مرکب ) فرهنگستان این لغت را به جای عرضحال برگزیده است یعنی نامه ای متضمن شکایت از کسی .