ترجمه مقاله

داهی

لغت‌نامه دهخدا

داهی . (ع ص ) گربز. (دستوراللغه ٔ ادیب نطنزی ). دغا. ریمن . هفت خط :
گه سیاه آید بر تو فلک داهی
گه ترا مشفق و یاری ده و یار آید.

ناصرخسرو.


تو ماهیکی ضعیفی و بحرست
این دهر سترگ و بدخوی و داهی .

ناصرخسرو.


چون ز شب نیمی بشد گفتم مگر
باز شد مر دهر داهی را دهن .

ناصرخسرو.


|| زیرک و دانا. (غیاث ). داهیة. صاحب دهاء. درست رای . کاردان . بصیر بامور. هشیار. داه .مرد زیرک و تیزفهم . (منتهی الارب ). ج ، دهاة. دهون :
بکار اندرون داهی پیش بینی
بخشم اندرون صابر بردباری .

فرخی .


سلطان مسعود... داهی تر و بزرگتر از آن بود که تا خواجه احمدحسن بر جای بود وزارت بکسی دیگر دهد. (تاریخ بیهقی ). چون به هرات رسیدند مسعود محمدلیث که با همت و خردمند و داهی بود و امیر را بهرات خدمت کرد... بر دست وی این خلعتها بفرستاد. (تاریخ بیهقی ). که وی نه از آن بزرگان و داهیان روزگاردیدگان بود که چنین چیزها بر خاطر روشن وی پوشیده گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 58). سالاری خراسان به ابوالحسن سیمجور رسید و وی مردی داهی و گربز بود نه شجاع و بادل . (تاریخ بیهقی ص 264). و پادشاهی بود سخت داهی و فیلسوف و باحکمت . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ). مردی بود داهی و جلد هرمز نام و این را در سر نزدیک خاقان فرستاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 102). این دمنه داهی دوراندیش است . (کلیله و دمنه ). از حقوق رعیت بر پادشاه آن است که کسانی را که در کارها عاطل نما باشند بر کافیان هنرمند و داهیان خردمند ترجیح و تفضیل روا ندارد. (کلیله و دمنه ). ابوالقاسم برمکی مردی فاضل و کافی و داهی بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
جای تخت او سمرقند گزین
بد وزیری داهی او را همنشین .

مولوی .


غولت از راه افکند اندر گزند
از تو داهی تر درین ره بس بدند.

مولوی .


نشود طالع اختر شاهی
بی وجود مدبری داهی .

اوحدی .


ارباب ثروت و مکنت و اصحاب قدرت و شوکت پیران ایشان کافیان داهی و جوانان پهلوان سپاهی . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ).
- داهیان ده ؛ زیرکان ده :
ما که اجری تراش آن گرهیم
پندواگیر داهیان دهیم .

نظامی .


|| امر بزرگ .(از حاشیه ٔ مثنوی ) :
نیست همتا زال را زین ساحران
جز من داهی رسیده زان کران .

مولوی .


|| چیز منکر. || (اِ) شیر بیشه . شیر درنده .
ترجمه مقاله