داوری داشتن
لغتنامه دهخدا
داوری داشتن . [ وَ ت َ ](مص مرکب ) نزاع و مرافعه و دعوی داشتن :
چو دارد کسی با کسی داوری
نیابد بداد از کسی یاوری .
- داوری نداشتن ؛ بر سر نزاع نبودن :
ندارد کسی با تو زین داوری
ز تخم پراکنده خود بر خوری .
|| دادخواهی . ترافع. تظلم :
لاله ساغرگیر ونرگس مست و بر ما نام فسق
داوری دارم بسی یارب کرا داور کنم .
چو دارد کسی با کسی داوری
نیابد بداد از کسی یاوری .
اسدی .
- داوری نداشتن ؛ بر سر نزاع نبودن :
ندارد کسی با تو زین داوری
ز تخم پراکنده خود بر خوری .
فردوسی .
|| دادخواهی . ترافع. تظلم :
لاله ساغرگیر ونرگس مست و بر ما نام فسق
داوری دارم بسی یارب کرا داور کنم .
حافظ.