دب
لغتنامه دهخدا
دب . [ دَ / دَب ب ] (مص ) گرد آمدن با زن . آهنگ آرمیدن با زن . جماع :
مکر زن پایان ندارد رفت شب
قاضی زیرک سوی زن بهر دب .
|| (ص ) بجماع آمده :
لوطی دب برد شب از گمرهی
خشت ها را نقل کرد آن مشتهی .
مکر زن پایان ندارد رفت شب
قاضی زیرک سوی زن بهر دب .
مولوی .
|| (ص ) بجماع آمده :
لوطی دب برد شب از گمرهی
خشت ها را نقل کرد آن مشتهی .
مولوی .