ترجمه مقاله

درخت

لغت‌نامه دهخدا

درخت . [ دَ / دِ رَ ] (اِ) ترجمه ٔ شجر. (آنندراج ). هر گیاه خشبی که دارای ریشه وتنه و ساقه و شاخه ها بود. شجر. نهال . (ناظم الاطباء).رستنی بزرگ و ستبر که دارای ریشه و ساقه و شاخه ها باشد. شجر که از دار ضعیف تر است . غالباً درخت به گیاهانی گویند که ساق قوی دارند، لکن ساق آنها همیشه راست نیست و بسیار بلند نمی شود، مانند: بهی ، سیب ، قراصیا، زردآلو و آلو و غیره . روییدنیی است بزرگ که سطبری و راست کشیدگی ندارد، مانند: امرود، بهی ، سیب ، انار، انجیر، بر خلاف دار که سطبر و راست کشیده است ، مانند: چنار، کبوده ، تبریزی ، نخل ، اکالیپتوس ، سرو و کاج و غیره . (از یادداشت مرحوم دهخدا). و در یادداشت دیگر، مرحوم دهخدا می نویسد: بگمان من در قدیم کلمه ٔ درخت بر بزرگتر از بوته و کوچکتر از دار اطلاق می شده است . جَرَل . سَلَم . شَجَر. شَجَرَة. شِعار. شُعر. شَمیم . عَقّار. (دهار). عِقَّر. مَرخ . (منتهی الارب ). صاحب آنندراج گوید: جوان ، کهن سال ، برگ پیوند، برهنه ، خزان دیده ، خزان رسیده ، سرمازده ، سرماسوخته ، بارور، بارآور،خوش ثمر، آبدار، موزون ، سرکش از صفات اوست ، و با لفظنشاندن مستعمل است . ج ، درختان ، درختها :
پس تبیری دید نزدیک درخت
هرگهی بانگی بجستی تند و سخت .

رودکی .


از درخت اندرگواهی خواهد او
تو بناگه از درخت اندر بگو.

رودکی .


درختی که تلخش بود گوهرا
اگر چرب و شیرین دهی مر ورا.

ابوشکور بلخی .


چندین حریر و حله که گسترد بر درخت
ماناکه برزدند به قرقوب و شوشتر.

کسائی .


همه زار بگریست بر تاج و تخت
همی گفت ای خسروانی درخت .

فردوسی .


سوی ناسزایان شود تاج وتخت
تبه گردد این خسروانی درخت .

فردوسی .


به از راستی کس ندارد درخت
که بارش بهشت است و تاج است و تخت .

فردوسی .


گیا رست با چند گونه درخت
بزیر اندرآمد سرانشان ز بخت .

فردوسی .


سرانجام گردد برو تیره بخت
بریده شود آن گزیده درخت .

فردوسی .


همان چرمه در زیر تخت منست
سنان دار نیزه درخت منست .

فردوسی .


درختی که سر برکشد ز انجمن
مر او را رسد تخت و تاج کهن .

فردوسی .


برآنم که روزی بکار آیدت
درختی که کاری ببار آیدت .

فردوسی .


درختی که تلخست وی را سرشت
گرش درنشانی به باغ بهشت .

فردوسی .


چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ رنگ درختان او تهی از بار.

فرخی .


همیشه تا ز درخت سمن نروید گل
برون نیاید از شاخ نارون نارنگ .

فرخی .


به یک ماه بالاگرفت آن نهال
فزون زآنکه دیگر درختان بسال .

عنصری .


ببر آورد بخت پوده درخت
من بدین شادم و تو شادی سخت .

عنصری .


رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه
ای درخت ملک بارت عز و بیداری تنه .

منوچهری .


درختی کو نباشد راست بالا
چو بر روید بود ز آغاز پیدا.

(ویس و رامین ).


درخت تلخ هم تلخ آورد بر
اگرچه ما دهیمش آب شکر.

(ویس و رامین ).


درختی که دارد فزون تر بر اوی
فزون افکند سنگ هر کس بر اوی .

اسدی .


درختیش دان خشک و بی برگ و بر
که جز سوختن را نشاید دگر.

اسدی .


از اصل درخت مبارک شاخها پیداآمد به بسیار درجه از اصل قوی تر. (تاریخ بیهقی ).
خرما و ترنج و بهی و لوز بسی هست
این سبز درختان نه همه بید و چنار است .

ناصرخسرو.


درخت این جهان را سوی دانا
خردمند است بار و بی خرد خار.

ناصرخسرو.


درخت جهان را مجنبان ازیرا
درخت جهان رنج و غم بار دارد.

ناصرخسرو.


ایزد یکی درخت برآورد بس شریف
از بهر خیر و منفعت خلق در عرب .

ناصرخسرو.


درخت بارور فرزند زاید بی شمار و مر
درآویزند فرزندان بسیارش ز پستانها.

ناصرخسرو.


درخت تو گر بار دانش بگیرد
بزیر آوری چرخ نیلوفری را.

ناصرخسرو.


بشک آمد بر شاخ درختان
گسترد رداهای طیلسان .

بوالعباس .


از درختان دیگران بر چین
وز پی دیگران درخت نشان .

مسعودسعد.


گرفت آب کاشه ز سرمای سخت
چو زرین ورق گشت برگ درخت .

عمعق .


درخت اگر متحرک شدی ز جای به جای
نه جور اره کشیدی و نی جفای تبر.

انوری .


نیارد جز درخت هند کافور
نریزد جز درخت مصر روغن .

خاقانی .


اندر ایوانش روان یک چشمه آب
با درخت سبز برنا دیده ام .

خاقانی .


به بیخ و شاخ و برگ آن درختی
که آمد میوه اش از روح معلی .

خاقانی .


اصلها ثابت صفات آن درخت
فرعها فوق الثریا دیده ام .

خاقانی .


نه سپهر از برای مرثیتش
ده زبان چون درخت گندم شد.

خاقانی .


درختی که از ارتفاع او انتفاعی نباشد بریده بهتر.(مرزبان نامه ).
شکوفه گاه شکفته ست و گاه خوشیده
درخت گاه برهنه ست و گاه پوشیده .

سعدی .


درخت ارچه سبزش کند آب خورد
شود نیز ز افزونی آب زرد.

امیرخسرو دهلوی .


- امثال :
مقدر است که از هر کسی چه فعل آید
درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالو.

؟ (امثال و حکم ).


استنجاء؛ درخت از بن بریدن . (دهار). اعضاض ؛ درخت عض خوردن اشتر. اعنان ؛ اطراف درخت .الفاف ؛ درختان انبوه بهم پیچیده . امرد، مرداء؛ درخت بی برگ . (دهار). املی ؛ درخت کثیف سایه . انبوش ؛ درخت برکنده با بیخ و ریشه . تجبر؛ سبز و با برگ شدن درخت . (از منتهی الارب ). ترجیب ؛ چیزی را در زیر درخت نهادن تا نشکند از بسیاری بار. (دهار). تفرع ؛ بسیار شاخ شدن درخت . تمصیع؛ درخت و چوب بریده را ماندن با پوست تا خشک گردد. تهدل ؛ فروافتادن شاخهای درخت . (از منتهی الارب ). جبار؛ درخت خرما که دست بدو نرسد. (دهار).جبل ، جبلة، جبیل ؛ درخت خشک . جثلة؛ درخت سطبر بسیاربرگ . (منتهی الارب ). جذع ؛ تنه ٔ درخت . جذل ؛ بن درخت . بیخ درخت . (دهار). جفلة؛ درخت بسیار بزرگ . جلحطاء؛ زمین که در آن درخت نباشد. جول ، عثق ، عثقة، عجرمة، عجوز؛ درختی است . خمان ؛ درخت بکار ناآینده . (منتهی الارب ). خمط؛ هر درختی که خار دارد. (دهار). خمیلة، خیس ؛ درخت انبوه . دائحة؛ درخت بلند و بزرگ . دعاع ؛ درختان خرمای متفرق . (منتهی الارب ). دغل ؛ درختان بسیار درهم پیچیده . (دهار). دفواء، دوحه ، شجر، ضناک ؛ درخت بزرگ . دوح ؛ بزرگ گردیدن درخت . (منتهی الارب ) دیلم ؛ درخت سلام .روادف ؛ درختان خرما. (منتهی الارب ). زقوم ؛ درختی است در دوزخ . (ترجمان القرآن جرجانی ). سرح ؛ درخت بی خار و درخت بزرگ و بلند. (منتهی الارب ). سلیحة؛ نوعی از درخت بزرگ که از آن دروازه سازند. شجر، شجراء، شیر؛ درخت باتنه و هرچه ساق دارد از نبات . (منتهی الارب ). شجرة؛ درخت تنه دار. شجیر؛ بسیار درخت . (دهار). شذب ، شذبة؛ بارهای درخت . (منتهی الارب ). شریان ، ضال ؛ درختی که از او کمان کنند. (دهار). شظیف ؛ درخت خشک از بی آبی . (منتهی الارب ). شعب ؛ بشکستن بعیر درخت را از بالای آن . (از منتهی الارب ). شکیر؛ آنچه گرد بر گرد درخت بروید. صریم ؛ درخت میوه بازکرده . صنو؛ درختی که بیخ او یکی باشد و تنه ٔ او دو یا سه ، و درخت خرما که از بن دیگری رسته باشد. (دهار). طبار؛ درختی مانا به درخت به کوهی . (منتهی الارب ). طباق ؛ درختی است در کوههای مکه . طلاح ، طلح ؛ درختان بزرگ در ریگستان . طوبی ؛ درختی است در بهشت . ظرف ؛ درختان کوهی . عبلاء؛ درخت نیک سپید سطبر. عتر؛ از درختان خرد است . عتق ؛ درختی است که ازآن کمان سازند. عتود؛ درخت بزرگ ریگستانی . عثرب ، عثربة؛ درختی است مانند درخت انار. (منتهی الارب ). عجز؛بن درخت که در زمین باشد. (دهار). عرمض ؛ درخت با خار. (منتهی الارب ). عروة؛ درخت که نریزد در زمستان ، و درختی که همیشه در زمین باشد و زایل نشود. (دهار). عرین ؛ درختان بسیار. (منتهی الارب ). عشوف ؛ درخت خشک . عضاض ؛ درخت گنده . (منتهی الارب ). عضد، استعضاد؛ درخت بریدن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ) (از منتهی الارب ). عقار، نخل ؛ درخت خرما. (دهار). عکدة؛ درخت خشک برهم نهاده . عکشة؛ درخت بسیارشاخ درهم پیچیده . علجان ؛ درختان خاردار. عمر؛ درخت دراز. (منتهی الارب ). عیثام ؛ درخت چنار. (ناظم الاطباء). عیص ؛ درخت انبوه بهم پیچیده . عیکة؛ درختان بهم پیچیده . (منتهی الارب ). غابة؛ جایی که درختان گشن باشند. (دهار). غریف ، غریفة؛ درخت انبوه و درهم از هر جنسی که باشد. غمیس ؛ درختان درهم و انبوه . غیضة؛ درختان انبوه و درختان پده در جای نشیب ایستادنگاه آب . (منتهی الارب ). غیطل ؛ درخت بهم درشده از بسیاری . (دهار). عیطلة؛ درختان انبوه و درهم . (منتهی الارب ). غیل ؛ درختان گشن . (دهار). درختان انبوه و درهم . (منتهی الارب ). غیناء؛ درخت سبز بسیاربرگ . (منتهی الارب ). قار؛ درخت تلخ . (دهار). قان ؛ درختی که از آن کمانها سازند. (منتهی الارب ). قتاد؛ درخت باخار. (دهار). درختی سخت خارناک . قشراء؛ درخت پوست رفته . قصف ؛ پوسیده و زودشکن شدن درخت . قصل ، قصلة؛ درخت نرم زودشکن . قصیف ؛ آنچه بریزد از درخت . قصیم ؛ درخت کهنه پنبه . قضب ؛ درخت دراز گسترده شاخ و درختی که بدان کمان سازند. قفلة؛ درخت خشک . قفة؛ درخت پوسیده ٔ خشک . قنفذ؛ درختی که وسط ریگ رسته باشد. کرسنة؛ درختی خرد که دانه اش را گاودانه خوانند. کنیب ؛ درخت خشک . (منتهی الارب ). لام ؛ درخت میوه دار. (دهار). درخت با شاخ شدن دربهار. لئیة؛ درخت باشلم روان . (منتهی الارب ). لینة؛ درخت خرمای نیکو جز عجوه و برنی . (دهار). متفحل ؛ درخت که بار نیارد. (منتهی الارب ). متقعفزة؛ درخت بر روی درافتاده . متلاخر؛ درختان تنگ با هم پیوسته . مجاج ؛ درخت کج شده . مجلح ؛ درخت خورده . محزف ؛ درختان خرما. مران ؛ درخت بالیده . مرخ ، مریخ ؛ درخت نرم و نازک . مرداء؛درخت بی برگ . مشاجرة؛ درخت چرانیدن شتران را. (از منتهی الارب ). مشعر؛ درخت زمین نرم که مردم در سایه ٔ آن در سرما و گرما فرودآیند و پناه جویند. مظ؛ درخت انار. مغدودن ؛ درخت نرم دوتاه شونده . مغیال ؛ درخت درهم پیچیده شاخ برگ دار سایه افکن . مقر؛ درختی مانند درخت صبر. ملحاء؛ درخت برگ ریخته . ملة؛ درخت نخستین . ممراط؛ درخت خرما که غوره افتادن عادت آن باشد. (منتهی الارب ). ممرح ؛ درخت رز برومند و درخت رز وادیج بسته . منخربة؛ درخت پوسیده ٔ سوراخ سوراخ شده . طلح ، منضود؛ درخت موز. مهزع ؛ آنکه بشکند هر درخت را. میلاء؛ درخت بسیارشاخ . نخیل ؛ درختان خرما. نشاءة؛ درخت نوخاسته . (منتهی الارب ). نضر؛ درخت سبز. (دهار). وارق ، ورقة، وریق ، وریقة؛ درخت بسیاربرگ . وثیل ؛ درخت کهنسال . (منتهی الارب ). وراق ؛ وقت برگ بیرون آمدن درخت . (دهار). ورک ؛ بن درخت . وغل ؛ درخت درهم پیچیده . (منتهی الارب ). هامد؛ درخت خشک . هراس ؛ درختی که مر او را خارها بود. هشیمة؛ درخت خشک که هیزم کنند. (دهار). هکوع ؛ آرمیدن زیر درخت و جای گرفتن . (از منتهی الارب ). یهیری ؛ نوعی از درخت . (منتهی الارب ).
- امثال :
درخت «اگر» (یا درخت «کاشکی ») را کاشتند سبز نشد . (فرهنگ عوام ).
درخت پربار سنگ می خورد . (فرهنگ عوام ).
درخت تازه میوه ٔ نورس ببار آورد . (فرهنگ عوام ).
درخت کاهلی بارش گرسنگی است . (جامع التمثیل ).
درخت کاهلی کفر آورد بار . (جامع التمثیل ).
درخت کج جز به آتش راست نمی شود . (فرهنگ عوام ).
درختی که کج بالا آمد راست نمی شود . (فرهنگ عوام ).
درخت گردکان با این بزرگی
درخت خربزه اﷲ اکبر .

(امثال و حکم ).


درخت هرچه پربارتر، سرش خمیده تر .
درخت هرچه بارش بیشتر می شود سرش فروتر می آید (یا سرش پائین تر می آید). (از امثال و حکم ).
- آزاددرخت ؛ درختی است عظیم ثمرش شبیه به زعرور. قیقبان . شجره ٔ حره . شجرةالتسبیح . رجوع به آزاد درخت شود.
- درخت آبستن کن ؛ باد عطوش ، که آنرا عجم درخت آبستن کن خوانند. (نزهة القلوب ).
- درخت احمدی ؛ شجره ٔ محمدی (ص ) دودمان پیغمیر اسلام (ص ) و شارحان مثنوی آورده اند که غرض از آن ، آل رسول است و هرکه دارای خوی محمدی است چون اولیأاﷲ که بعلت سنخیت و جنسیت تناسبی با آن شجره ٔ طیبه دارند. (از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) :
تا أحب اﷲ آیی در حسیب
کز درخت احمدی با اوست سیب .

مولوی .


- درخت چهاربیخ ؛ کنایه ازدنیاست به اعتبار چهار ارکان یا به اعتبار چهار عنصر.
- درخت مریم ؛درخت خرمایی بود خشک شده که حضرت عیسی علیه السلام در زیر آن درخت بوجود آمد و درخت سبز شد و هرگاه که آن درخت را می جنباندند، خرمای تر از آن می افتاد. نخل خرماست که بعد از خشکی برای مریم سبز شد. (گنجینه ٔ گنجوی ) :
ای نظامی مسیح تو دم تست
دانش تو درخت مریم تست .

نظامی .


درخت مریمش چون از بر افتاد
ز غم شد چون درخت مریم آزاد.

نظامی .


- درخت موسوی ؛ درخت موسی ، درختی که خدای تعالی از پس آن با موسی تکلم فرمود و در قرآن و تورات به آن اشاره شده است . (از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) :
چون درخت موسوی شد این درخت
چون سوی موسی کشانیدی تو رخت .

مولوی .


- درخت موسی ؛ درخت موسوی :
او درخت موسی است و پرضیا
نور خوان ، نارش مخوان باری بیا.

مولوی .


- درخت میوه دار ؛ درختی که دارای بر و ثمر است .
- || شارحان مثنوی آنرا کنایه می دانند از «شجره ٔ شهود که ثمره ٔ معرفت بخشد و یا کنایه است از رفع ثقل ریاضت و تلذذ از ثمرات آن ». (از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ).
- || مرشد. شیخ صوفیان . (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) :
هان مخسب ای جبری بی اعتبار
جز بزیر آن درخت میوه دار.

مولوی .


- به بیداد درخت کاشتن ؛ ستم کردن . جور راندن :
چو خسرو به بیداد کارد درخت
بگردد از او پادشاهی و بخت .

فردوسی .


- شاه درخت ؛ درخت صنوبر. ناجو. ناژو. (از برهان ). و رجوع به شاه درخت شود. || کنایه از چوب و شه تیر سقف . فرسب . یا مطلق تیر که پوشش سقف را بکار است :
سرایی کنم پای بستش رخام
درختان سقفش همه عود خام .

سعدی .


|| درختها غالباً کنایه از اشخاص صاحب اقتدار و سلاطین ومتمولین می باشند. (قاموس کتاب مقدس ). || دار سیاست . (آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ). صلیب . دار که گناهکاران را بدان آویزند :
کننده همی کند جای درخت
پدید آمد از دور پیران ز بخت .

فردوسی .


ترا بدان خوانده بودم تا بر این کنار درختی بزنند و ترا بر آن درخت کنند، تا خبر پیش پدرت رود. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ). شاه فرمود تا بر بالای قلعه آنجا که قاتل را آویخته بودند،درختی بزدند و لند را بیاویختند. (اسکندرنامه نسخه ٔسعید نفیسی ).
- بر درخت کشیدن ؛ به دار زدن . مصلوب کردن . اعدام کردن : محمود... بسیار دارها بفرمود زدن وبزرگان دیلم را بر درخت کشیدند... و مقدار پنجاه خروار دفتر روافض و باطنیان و فلاسفه از سراهای ایشان بیرون آوردند و زیر درختهای آویختگان بفرمود سوختن . (مجمل التواریخ و القصص ). سلطان بفرمود تا در برابر مدفن مأمون درختها فروبردند و همه را بر درخت کشیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 407). || گلبن . || عمود. ستون . || دکل کشتی . ستون کشتی . (ناظم الاطباء).
ترجمه مقاله