درخلیدن
لغتنامه دهخدا
درخلیدن . [ دَ خ َ دَ ] (مص مرکب ) خلیدن .فرورفتن . فروشدن چیزی نوک تیز در چیزی :
خاری که به من درخلد اندر سفر هند
به چون بحضر در کف من دسته ٔ شب بوی .
مَشَط؛ درخلیدن خار بدست . (از منتهی الارب ). رجوع به خلیدن در ردیف خود شود.
خاری که به من درخلد اندر سفر هند
به چون بحضر در کف من دسته ٔ شب بوی .
فرخی .
مَشَط؛ درخلیدن خار بدست . (از منتهی الارب ). رجوع به خلیدن در ردیف خود شود.