ترجمه مقاله

درست

لغت‌نامه دهخدا

درست . [ دُ رُ ] (ص ، ق ، اِ) کل . تام . کامل . تمام . (ناظم الاطباء). تمام و غیر ناقص . (غیاث ). که کم نیست : سنگ این نانوا درست است . مقابل کم : وزن یا سنگ درست ؛ که کم نباشد. سنگ تمام . سنگ حق . || وافیه . بخوبی . بسزا. بتمامی .(یادداشت مرحوم دهخدا). کاملاً. بتمامه :
از آنکه مدح تو گویم درست گویم و راست
مرا بکار نیاید سریشم و کبدا.

دقیقی .


همانا که این مایه دانی درست
که آن پادشاه تو مرگ توجست .

فردوسی .


یکی ترجمان را ز لشکر بجست
که گفتار ترکان بداند درست .

فردوسی .


بدو گفت آری فرودم درست
از آن سرو افگنده شاخی برست .

فردوسی .


همه هرچه شاه از فریبرز جست
ز طوس آن کنون از تو بیند درست .

فردوسی .


ز ایوان همه گنج را بازجست
بگفتند با او یکایک درست .

فردوسی .


دبیرانْش را گفت نامه نخست
سراسر بخوانید بر من درست .

فردوسی .


بدو راز بگشاد و زو چاره جست
کز آغاز پیمانْت خواهم درست .

فردوسی .


نامه ها رفت ... به ری و سپاهان ... تا درست مقرر گردد. (تاریخ بیهقی ).
زبانْت ار چه پوشیده ٔ راز تست
همی رنگ چهرت بگوید درست .

اسدی .


کسی را سزد پادشاهی درست
که بر تن بود پادشا از نخست .

اسدی .


به هر سو مشو تا ندانی درست
هر آبی مخور نازموده نخست .

اسدی .


درست رفت ز خاطر شکستگی ّ منش
چو بردمید بنفشه ز برگ یاسمنش .

ظهیر (از آنندراج ).


- بدرست ؛ کاملاً. از روی کمال :
گفت من رقص ندانم بسزا
مطربی نیز ندانم بدرست .

خاقانی .


چون تو خود را شناختی بدرست
نگذری هرچه بگذری ز نخست .

نظامی .


خدمت شاه می کنم بدرست
پدرم نیز کرده بود نخست .

نظامی .


اصل هر یک شناختم بدرست
کاین وجود از چه یافت و آن ز چه رست .

نظامی .


باورم ناید این سخن بدرست
تا نبینم به چشم خویش نخست .

نظامی .


- درست و راست ؛ کاملاً. بتمام . بعین . عیناً :
دو چشم آهو و دو نرگس شکفته ببار
درست وراست بدان چشمکان تو ماند.

دقیقی .


|| تماماً. یکجا :
وامداران تو باشند همه شهر درست
نیست گیتی تهی از وامده و وامگذار.

سوزنی .


|| صواب . مقابل خطا. (یادداشت مرحوم دهخدا). صَحاح . (دهار) (منتهی الارب ). صحیح . (منتهی الارب ). صواب . (دهار). راست . وثیق . استوار. صدق . تمام . بی غلط. سالم . (ناظم الاطباء). نقیض غلط، که به عربی صحیح خوانند. (از برهان ). مقابل غلط. (از آنندراج از بهار عجم ). مقابل باطل . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
درست است پاسخ ولیکن درشت
درستی درشتی نماید نخست .

ابوشکور.


اگر عهد شاهان نباشد درست
نباید ز گشتاسب منشور جست .

فردوسی .


درست است گفتارفرزانگان
جهاندیده و پاک دانندگان .

فردوسی .


نیامد همی ژند و استش درست
دو رخ را به آب مسیحا بشست .

فردوسی .


عذرها دارم پیوسته درست و نه درست
گر بخواهی همه پیش تو بگویم دلخواه .

فرخی .


سمر درست بود نادرست نیز بود
تو تا درست ندانی سخن مکن باور.

عنصری .


بر لحن چنگ و سازی کش زیر زار باشد
زیرش درست باشد بم استوار باشد.

منوچهری .


دیوانه ای را پسری زاد اندردیوانگی وی اصحاب رای گفتند آن فرزندی زنی است و بویعقوب گفت که نیست چون عقد نکاح پیش از جنون وی درست بود. (تاریخ سیستان ). احمد گفت رای سخت درست است و جز این نشاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 400). خداوند دوش دست من بر قاسم گشاده کرد امروز این پیغام درست نیست که احمد آورد. (تاریخ بیهقی ). این قاعده درست و راست است . (تاریخ بیهقی ). پادشاهان محتشم و بزرگ با جدّ را چنین سخن باز باید گفت درست و درشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 391).
ولیکن درست آوریدن بجای
مر آن را نماید که خواهد خدای .

اسدی .


همه آن کن که گر بپرسندت
زآن توانی درست داد جواب .

ناصرخسرو.


هشتم ایشان آن سگ بود و درست آنست که ایشان سه برادر بودند. (قصص الانبیاء ص 199). روایت درست آنست که بکر بود و تا بمردن شوهر نکرد [ خمانی ] . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 54). در تاریخی درست نبشته اند که بالای او [ افریدون ]بقد نه نیزه بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 36). اندرتاج التراجم خوانده ام به اسناد درست از سفیان ثوری ... (مجمل التواریخ ). گفت صاحب بریدی که اخبار درست و راست انهاء کند. (کلیله و دمنه ).
چابک اندیشه ای رسیده نخست
همه را نظم داده بود درست .

نظامی .


وآنچ دیدم که راست بود و درست
ماندمش هم بر آن قرار نخست .

نظامی .


صبر کردن جان تسبیحات تست
صبر کن کآنست تسبیح درست .

مولوی .


گو خلق بدانند که من عاشق و مستم
آوازه درستست که من توبه شکستم .

سعدی .


طهارت ار نه به خون جگر کند عاشق
بقول مفتی عشقش درست نیست نماز.

حافظ.


تهذیب ؛ درست و اصلاح نمودن . هذب ؛ درست نمودن . (از منتهی الارب ).
- درست خوان ؛ درست خواننده . صحیح خوان . (آنندراج ). کسی که قرائتش صحیح و بی غلط باشد. (ناظم الاطباء).
- درست گفتن ؛ دروغ نگفتن . صحیح گفتن . مطابق واقع گفتن :
هر آنکس که با تو نگوید درست
چنان دان که او دشمن جان تست .

فردوسی .


تصحیح ؛ درست گفتن چیزی را. (از منتهی الارب ).
- نادرست ؛ مقابل درست . غیرواقعی . غیرحقیقی . ناصحیح . قابل صدق . باطل . متخلل . (دهار). غیرمنطقی . ناصواب :
سمر درست بود نادرست نیز بود
تو تا درست نیابی سخن مکن باور.

عنصری .


گفت این رای سخت نادرست است من از گردن خویش بیرون کردم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 267). || بطور واقعی . با واقعیت . صحیحاً. از روی راستی :
درست از همه کارش آگاه کرد
که مر شاه را دیو گمراه کرد.

دقیقی .


ز آغاز باید که دانی درست
سر مایه ٔ گوهران از نخست .

فردوسی .


از آن مرز داناسری را بجست
که او پهلوانی بخواند درست .

فردوسی .


گمانست در هر شنیدن نخست
شنیدن چو دیدن نباشددرست .

اسدی .


|| بجای نعم و بلی . (از لغت محلی شوشتر، خطی ). || صحت و تندرستی . (برهان ) (از آنندراج ). ضد بیماری . (ناظم الاطباء). || سالم . غیرمجروح . ناخسته :
ز لشکر نبینیم اسبی درست
که شاید بتندی بر او رزم جست .

فردوسی .


تن رخش از آن تیرها گشت سست
نبد باره و مرد جنگی درست .

فردوسی .


بزخم اندر ارجاسپ را کرد سست
نبد بر تنش هیچ جای درست .

فردوسی .


چشم درست باز نداند میان خون
خاک و خس حصار ز قنبیل و از بقم .

فرخی .


|| تندرست و صحیح المزاج . (انجمن آرا) (آنندراج ). باصحت و تندرست . (جهانگیری ). بی بیماری . (یادداشت مرحوم دهخدا). سالم . صحیح . بسلامت . بصحت . مقابل بیمار :
بپرسید از او فرخ اسفندیار
که چون است شاه آن گو شهریار
خردمند گفتا درست است و شاد
سرش را ببوسید و نامه بداد.

دقیقی .


سرت سبز باد و تن و جان درست
مبادت کیانی کمرگاه سست .

دقیقی .


هرچه [ ناحیت کرمان ]از دریا دور است ... جایهای سردسیر آبادان [ است ] با نعمتهای بسیار و تنهای درست . (حدود العالم ).
تنی درست و هم قوت بادروزه ٔ فرد
که به ز منّت و بیغار کوثر و تسنیم .

(زندگی ، اندیشه و شعر کسائی ص 108).


نماند دل سنگ و سندان درست
بر و یال کوبنده باید نخست .

فردوسی .


بلندی مجوی ایچ رزم از نخست
همی باش تا خسته گردد درست .

فردوسی .


درستند از این هر که بردی تو نام
وز ایشان برِ تو درود و سلام .

فردوسی .


کز ایشان مبادا جهان بی نیاز
درستند شادان دل و سرفراز.

فردوسی .


دلت شادمان باید و تن درست
سه دیگر ببین تا چه بایدْت جست .

فردوسی .


به بخت تو هر سه درستند و شاد
انوشه کیی کش کندشاه یاد.

فردوسی .


زواره فرامرز و دستان سام
درستند و خرم دل و شادکام .

فردوسی .


به نرگس گل ارغوان را بشست
که بیمار بد نرگس و گل درست .

فردوسی .


تو جاوید بادی تن و جان درست
چنین شاه فرمان ده بوم و رست .

فردوسی .


بر روی پزشک زن میندیش
چون هست درست پیشیارت .

لبیبی .


منم بیمار و نالان تو درستی
ندانی چیست در من درد و سستی .

(ویس و رامین ).


جوابش داد رامین دل آزار
که نشناسد درست ، آزار بیمار.

(ویس و رامین ).


با تنی درست و دلی شاد و پای درست به نیشابورآمد. (تاریخ بیهقی ).
تباه اگر بخورد زو شود بوقت درست
درست اگر بخورد زو نگردد ایچ تباه .

قطران .


همیت گوید هر یک که کار خویش بکن
اگرْت چشم درستست درنگر باری .

ناصرخسرو.


همه بگذشت پاک بر تو چو باد
مال و ملک و تن درست و شباب .

ناصرخسرو.


از شکر نفع همی گیرد بیمار و درست
دشمن و دوست از ایشان همه می نفع برند.

ناصرخسرو.


به اند سال همی زیستم به محنت و درد
نه شادو نه دژم و نه درست و نه بیمار.

ناصرخسرو.


اما آنچه طعامهاست ... گوشت میش جوان درست . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
مرد دین تا به جست ِ دینار است
همچو ناقه درست بیمار است .

سنائی .


تا که دگرگونه شده ست این جهان
جهل درست است و خرد دردمند.

(از المعجم ).


گر ببینی خواب در، خود را دونیم
تو درستی چون بخیزی نی سقیم .

مولوی .


- درست اندام ؛ کامل اندام . دارای اندام کامل و باندازه . سلیم . سوی . (دهار).
- درست اندامی ؛ اندام کامل و بی عیب و نقص داشتن : از اینجا بتوان دانست که تندرستی را و درست اندامی را سبب نخستین آنست که مزاج اندامهای یکسان همه معتدل باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- درست پهلو ؛ که پهلوی سالم داشته باشد. سالم و تندرست . با رونق . چاق . فربه . و رجوع به پهلو شود.
- درست تن ؛ صحیح و تن درست . (آنندراج ). کسی که صحیح و سالم و بدون بیماری باشد. (ناظم الاطباء).
- تندرست ؛ سالم . صحیح . بی علت . بی بیماری :
بهنگام خدمتگری تندرست .

نظامی .


به نیروی تو شادم و تندرست .

نظامی .


که نالندگان را کند تندرست .

نظامی .


- || خوش . نزه . پاک . آرام . رجوع به تندرست در ردیف خود شود.
|| بر حیات . زنده . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
درست است و اکنون بزنهار اوست
پر آزار جان و پر از درد پوست .

فردوسی .


گر او اندر ایران بماند درست
ز شاهی بباید ترا دست شست .

فردوسی .


نداند کسی کآن سپهبد کجاست
درستست یا در دم اژدهاست .

فردوسی .


|| خوش . سالم . بی زیان . سازگار : و این [ خراسان ] ناحیتی است با هوای درست . (حدود العالم ). بادرد، اندر میان کوه و بیابان است ... با هوائی درست . (حدود العالم ). سیراف ، شهری بزرگ است و گرمسیر است و هوائی درست دارد و جای بازرگانان است . (حدود العالم ). واسط،... هوای درست دارد و بسیارنعمت ترین شهری است اندر عراق . (حدود العالم ). الیشتر شهرکی است با هوای درست و بسیارکشت . (حدود العالم ). و این [ جزیره ] ناحیتی است آبادان و با نعمت و مردم بسیار و هوای درست و آبهای روان . (حدود العالم ). جائی خوش است [ ابرقویه ] و هوا و آب درست و هیچ جنسی دیگر از آنجا نخیزد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 124). هوای آن [ اقلید ] سردسیر معتدلست و درست و آب آن خوش است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 124). هوای آن [ خبر ] معتدل و درست است چنانکه از آن لطیف تر در آن طرف هوا نیست . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 134). و هوای آن [ فیروزآباد ] معتدل است و درست بغایت خوش . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 139). هوای زمین که سنگ ناک باشد درست تر از هوای زمینی باشد که تر باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). هوای آن [واسط ] از بصره درست تر است . (مجمل التواریخ ). || خوب . حاصلخیز : فَرَب ، شهرکی است به ماوراءالنهر، او را مقدار هزار رباط است ، زمینش درست است و اندر وی گنبد گورخانه هاست که از بخارا آنجابرند. (حدود العالم ). این ناحیت [ چغانیان ] هوای خوش دارد و زمین درست و آب گوارنده . (حدود العالم ). || سالم . بصورت اولیه . بصورت اصلی . دست نخورده . کامل . غیر پاره . غیرشکسته . تام . ناشکسته . دور از کاستی و شکستگی و کسر. دست ناخورده :
خروشان همه زابلستان و بست
یکی را نبد جامه بر تن درست .

فردوسی .


شتابیدگنجور و صندوق جست
بیاورد پیشش به مهری درست .

فردوسی .


بسا کسا که مر او را نبود جیب ِ درست
ز مجلس تو سوی خانه برد زر بکنار.

فرخی .


گاه گوید که ریگ تو نه درست
گاه گوید که بوی تو نه تمام .

فرخی .


محمد زکریا می گوید کسی را که معده ضعیف بود مغز دانه ٔ او [ مغز دانه ٔ ماهوبدانه را ] درست باید فروبردن و نباید خائیدن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
یارب دل شکسته و دین درست ده
کآنجا که این دو نیست وبالی است بی کران .

خاقانی .


گیرم که دل درستمان نیست
باری نامی درستمان هست .

خاقانی .


نباید که ما را شود کار سست
سبو ناید از آب دایم درست .

نظامی .


پولاد که سنگ را کند خرد
اندیشه ٔ وصال تو از ما نبوده است
خود ناید از شکسته دل اندیشه ها درست .

سپاهانی (از شرفنامه ٔ منیری ).


زآن شیشه درست کی توان برد.

امیرخسرو.


مکن اندر روش قدمها سست
تا بیاری سبو ز آب درست .

اوحدی .


خواهی درست از آب برآید سبوی تو
خاموش چون پیاله ٔ بزم شراب باش .

صائب (از آنندراج ).


- درست و تَیّار ؛ قرص و تمام و بی نقصان .
|| مقابل ترک دار. مقابل موئه دار. مقابل شکسته . سالم (در چینی و امثال آن ) :
کسی کز او هنر و عیب باز خواهی جست
بهانه ساز و به گفتارش اندر آرنخست
سفال را به تپانچه زدن به بانگ آرند
به بانگ گردد پیدا شکستگی ز درست .

رشیدی سمرقندی .


|| صحیح . عددی که خرده ندارد. (لغات فرهنگستان ). عدد صحیح . مقابل شکسته . (التفهیم ص 243) : مخرج پاره های یکی درست است از پاره های کسر. (التفهیم ). || قرص . گرده . (یادداشت مرحوم دهخدا). قرص تمام و کامل :
به دو هفته گردد تمام و درست [ ماه ]
بدان باز گردد که بود از نخست .

فردوسی .


یکی چون عقیق سرخ یکی چون حدیث دوست
یکی چون مه درست یکی چون گل ببار.

فرخی .


|| صحیح و بی عیب . (ناظم الاطباء). نقیض شکسته . (برهان ). صحیح و سالم . مقابل شکسته . (انجمن آرا). سلیم . (آنندراج ). راست در مقابل شکسته .(آنندراج از بهار عجم ). سالم . (از منتهی الارب ). بی عیب . بی آهو. که عیب ناک نیست . درسته . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به ناآزموده مده دل نخست
که لنگ ایستاده نماید درست .

اسدی .


اگرچه از خلل یابی درستش
نگردد تانگردانی نخستش .

نظامی .


نروید نبات از حبوب درست
مگر خاک بر وی بگردد درست .

سعدی .


شکسته متاعی که در دست تست
از آن به که در دست دشمن درست .

سعدی .


- درست بودن نژاد ؛ اصیل بودن . ریشه دار بودن :
کس از بندگان تاج شاهی نجست
وگر چند بودی نژادش درست .

فردوسی .


- درست گوهر ؛ دارای اصلی و نسبی صحیح :
تا او نشود درست گوهر
این قصه نگفتنی است دیگر.

نظامی .


|| یقین . حتمی . حتم . محقق . مقرر. قطعی . مسلم . بواقع. در حقیقت . معلوم . (ناظم الاطباء). محقق . (دهار). بیقین . بی شک . بی شبهه . راست . بی کم و کاست . بالتمام . بی کم و بیش . حتماً. بی خلاف . براستی . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
مرا این درست است کز پند من
تو دوری و دوری ز پیوند من .

فردوسی .


مرا این درست است و گفتم به شاه
ز گردنده خورشید و رخشنده ماه .

فردوسی .


مرا این درستست کز کارکرد
تو پیروز باشی به دشت نبرد.

فردوسی .


مرا این درست است کز پیلتن
به فرجام گریان شوند انجمن .

فردوسی .


مرا این درستست کز باد سخت
بدرّد زمین و ببرّد درخت .

فردوسی .


که من شهر علمم علیّم در است
درست این سخن گفت پیغمبر است .

فردوسی .


ترا دانش و دین رهاند درست
ره رستگاری ببایدْت جست .

فردوسی .


سبکسار تندی نماید نخست
به فرجام کار انده آرد درست .

فردوسی .


پس رسول فرستاد که مابه حرب کردن عاجز نیستیم ... اما با خدای تعالی حرب نتوان کرد و شما سپاه خدائید و ما را اندر کتابها درست است بیرون آمدن شما و آن محمد علیه السلام . (تاریخ سیستان ).
ز پیغمبران او [ محمد ] پسین بد درست
ولیک او شود زنده زیشان نخست .

اسدی .


بر این جهان مردم آمد درست
چنان دان که تخمش همین بد نخست .

اسدی .


عزیز و قیصر و فغفور را بمان که درست
نه شار ماندو نه شیر و نه رای ماند و نه رام .

نجیبی .


وفا نمایم اول جفا کنم آخر
در این دل ایچ نباشد ثبات و قول درست .

سوزنی .


درست آن شد که این گردش بکاری است
در این گردندگی هم اختیاریست .

نظامی .


پس گفت دانی که چرا مسلمان گشتم از آنکه تاامروز درستم نبود که دین حق کدامست . (تذکرة الاولیاءعطار).
تحقق ، تحقیق ، حق ؛ درست بدانستن . (دهار).
- بدرست ؛ بیقین . تحقیقاً. از روی حقیقت . بواقع. بتحقیق : کس بدرست نداند که چند سال گذشته بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). شنودم بدرست که این سرهنگان را پوشیده ... گفته بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 63).
تا تو بیمار نفاقی بدرست
هر چه صحت شمری هم سقم است .

خاقانی .


قایم عهد عالمی بدرست
قایم نامده فکنده ٔ تست .

نظامی .


بنگر اول که آمدی ز نخست
ز آنچه داری چه داشتی بدرست .

نظامی .


دوستی ز اژدها نشاید جست
کاژدها آدمی خورد بدرست .

نظامی .


آسمان با بروج او بدرست
هفت خوان و دوازده رخ تست .

نظامی .


دید معبود خویش را بدرست
دیده از هرچه غیر بوده بشست .

نظامی .


چون گشادی طلسم را ز نخست
در گنجینه یافتی بدرست .

نظامی .


وارث مملکت توئی بدرست
ملک میراث پادشاهی تست .

نظامی .


گر من آن باتو کرده ام ز نخست
کآید از نام چون منی بدرست .

نظامی .


آنچه بر وی گذشته بود نخست
کس ندانست شرح آن بدرست .

نظامی .


بفریبند مرد را ز نخست
بشکنندش شکستنی بدرست .

نظامی .


گفت نان آنگهی خورم که نخست
ز آنچه پرسم خبر دهی بدرست .

نظامی .


از سپهدار چین خبر می جست
تا خبر داد قاصدش بدرست .

نظامی .


رجوع به ترکیب بدرست در حرف «ب » شود. || بعین . بعینه . عیناً. فی الحقیقه . بواقع. واقعاً :
مرغ دیدی که بچه زو ببرند
چاوچاوان ، درست چونان است .

رودکی .


ناهید چون عقاب ترا دید روز جنگ
گفتا درست هاروت از بند رسته شد.

دقیقی .


بکردند یک تیرباران نخست
بسان تگرگ بهاران درست .

دقیقی .


رویت براه سگبان ماند همی درست
باشد هزار کژّی و باشد هزار خم .

منجیک .


میان من و او در ایوان درست
یکی کوه گفتی زآهن برست .

فردوسی .


درست گفتی کز عارضش برآمده بود
گه فرو شدن تیره شب سپیده ٔ بام .

فرخی .


تو مرا مانی بعینه من ترا مانم درست
دشمن خویشیم هر دو دوستار انجمن .

منوچهری .


درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهاننداز پنجه آهنین چنگال .

عسجدی .


احترام خویش بدو درست نشناسد. (کلیله و دمنه ).
درست گویی صدرالزمان سلیمان بود
صبا چو هدهد و محنت سرای من چو سبا.

خاقانی .


|| حق . (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی ). عدل . راست . (یادداشت مرحوم دهخدا) : ندا آمد که یا موسی پیغمبری تو آن وقت درست باشد که به وی و رسالت وی ایمان آوری . (قصص الانبیاء ص 112). امام الحق ؛ پیشرو درست و سزاوار. (دهار). || راست . مستقیم . برابر. پابرجا. استوار. برقرار. قایم . (ناظم الاطباء). مُسدَّد (منتهی الارب ). محکم :
چون نباشد بنای خانه درست
به گمانم به زیر رشت آیی .

فرالاوی .


همه باژ روم آنچه بود از نخست
سپاریم و عهدی بباید درست .

فردوسی .


بیمار و شکسته دل شدستند
از قوت حجت درستم .

ناصرخسرو.


هست بودِ همه درست به تو
بازگشت همه به تست به تو.

نظامی .


آن عهد که گفتی نکنم مهر فراموش
بشکستی و من بر سر پیمان درستم .

سعدی .


امر اَسَدّ؛ کار درست ومحکم . جَدّ؛ امر نیک راست و درست . سِدّ؛ کلام درست وصحیح . (منتهی الارب ). انتعاش ؛ درست خاستن افتاده . لعاً؛ درست خیز! لعل ؛ درست خیزد او. (دهار).
- اعتقاد درست ؛ اعتقاد صحیح . اعتقاد استوار : از جانب وی همه راستی و یکدلی و اعتقاد درست و هواخواهی بوده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333).
- درست ایمان ؛ دارنده ٔایمان محکم و پابرجا.
- درست تر ؛ محکمتر. سدیدتر. أقوم . (دهار) : عهد هرچند درست تر و نیکوتر و بافایده تر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 211).
- درست عزم ؛ قوی عزم . استوار عزم :
جایی که عزم باید مرد درست عزمی
جایی که رای باشد شاه بلند رایی .

فرخی .


- درست عهد ؛ دارای عهدی درست و استوار :
در ره خدمت درست عهدم لیکن
نام من از نامه ٔ سقام برآمد.

خاقانی .


- درست قول ؛ که او را قولی درست و استوار است . کسی که بر گفتار وی بتوان اعتماد نمود. مردم صادق .(ناظم الاطباء) :
هر کس که درست قول و ایمان باشد
او را چه غم از شحنه و سلطان باشد.

سعدی .


- رای درست ؛ رای صائب . اندیشه ٔ صحیح . رای متین :
ز پایت که افگند و جایت که جست
کجات آن همه حزم و رای درست .

فردوسی .


دلی پر خرد داشت و رای درست
ز گیتی جز از نیکنامی نجست .

فردوسی .


برو با دل شاد و رای درست
نشاید گرفتن چنین کار سست .

فردوسی .


ترا گر بدی فر و رای درست
ز البرز شاهی نبایست جست .

فردوسی .


رای درست باید و تدبیر مملکت
خواجه به هردو سخت مصیب آمد و بصیر.

فرخی .


احمد گفت رای درست جز این نیست که بدین رأی و تدبیر خوارزم بدست بازآید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 449). رای درست آن بود که بوالحسن عبدالجلیل دیده بود ولکن این خداوند را نخواهند گذاشت کاری راست برود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 589).
- عزم درست ؛ عزم قوی . عزم استوار :
فاعل فعل تمام و قول مصدَّق
والی عزم درست و رای مسدَّد.

منوچهری .


|| برجای . معتقد. مؤمن :
کنون بند فرمای و خواهی بکش
مرا دل درست است و آهسته هش .

دقیقی .


|| امین . (ناظم الاطباء). صحیح العمل . که خیانت نکند. راستکار. مقابل خائن . که دزد نیست . که خائن نیست . مقابل نادرست . صادق . صدیق . استوار. سدید. (یادداشت مرحوم دهخدا). معتمد :
سعدی هنر نه پنجه ٔمردم شکستن است
مردی درست باشی اگر نفس بشکنی .

سعدی .


نه هرکه در مجادله چست در معامله درست . (گلستان ).
- درست حساب ؛ که او را حساب راست باشد. که در حساب امین و راستکار باشد :
از دانش آنچه داد کم از رزق می دهد
چون آسمان درست حسابی ندید کس .

صائب (از آنندراج ).


- درست سودا ؛ دارای سودای صحیح و درست . خوش معامله :
خوشا معامله خوبان درست سودایند
نمی خرند جز آن دل که خُرد نشکسته .

ظهوری (از آنندراج ).


|| زن عفیفه .(لغت محلی شوشتر، خطی ). || بی پرده . آشکار. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
سخن درست بگویم نمی توانم دید
که می خورند حریفان و من نظاره کنم .

حافظ.


|| تمام عیار. سره . (یادداشت مرحوم دهخدا): صحیح ؛ دینار درست زر. (دهار).
- درست دینار؛ دینار درست و سکه ٔ درست . (آنندراج ). زر تمام عیار.(ناظم الاطباء).
- درست عیار ؛ زر کامل العیار که وزن آن درست و صحیح باشد. (ناظم الاطباء).
- دینار درست ؛ سکه ٔ کامل و تمام عیار :
راه چون پشت پلنگ و خاک چون ناف غزال
آن ز دینار درست و این ز مشک اذفر است .

فرخی .


|| زر و سیم و طلا و نقره . (برهان ). طلا و نقره . (ناظم الاطباء). درهم و دینار و زر مسکوک تمام عیار. (ناظم الاطباء). مسکوکی از زر. (یادداشت مرحوم دهخدا). عَین . (منتهی الارب ). مسکوک . سکه . در اول مقابل خرده یعنی پول خرد یا پول شکسته استعمال می شده بعدها به معنی یک سکه زر یا سیم بکار رفته است . (یادداشت مرحوم دهخدا). درست در سیم و زر هر دو استعمال می شده :طازجة؛ درست زر. درست سیم . (زمخشری ). عَین ؛ زر درست . صحیح ؛ درست زر. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
وز آرزوی سکه ٔ او هم به فر او
زرّ درست شد درم ماهیان آب .

خاقانی .


زر مصری در او هزار درست
زآن کهن سکه ها که بود نخست .

نظامی .


رابعه گفت کلابه ای ریسمان رشته بودم تا بفروشم و از آن قوتی سازم بفروختم و دو درست سیم بستدم . (تذکرةالاولیاء عطار ج 1 ص 84). گفتم اگرپدر درستهای زر و سیم بیارد و پیش دختر و پسر بریزد... و باز از پیش ایشان برگیرد و گوید... اگر همین ساعت شما را دهم به ناجایگاه خرج کنید. (کتاب المعارف ).
قلبهای من که آن معلوم تست
پس پذیرفتی تو چون نقد درست .

مولوی .


|| درهم و دینار و زری باشد که به اشرفی اشتهار دارد و به عربی طازجة خوانند. (برهان ). اشرفی زر و درم و دینار. (از غیاث ). زر مسکوک که اکنون به اشرفی شهرت دارد به وزنی مخصوص بوده که اگر نقصان نداشته آنرا درست می گفتند. (انجمن آرا) (آنندراج ). سکه ٔ زر که به اشرفی اشتهار دارد. (جهانگیری ). هر درستی پنج دینار بوده . (از اسکندرنامه ، نسخه ٔ سعید نفیسی ) :
یک توده شاره های نگارین به دَه درست
یک خیمه بردگان نوآئین به ده درم .

فرخی .


پس نامه ای بدو نوشت و ده هزار درست خسروانی ، هر درستی پنج دینار. (اسکندرنامه ، نسخه ٔ سعید نفیسی ). چون پسری بزادی [ زن ] درستی زر و سیم بر گهواره آویختندی و گفتندی کدخدای مردمان این دواند. (نوروزنامه ). امیر طغانشاه ... با نشاط آمد... و زرخواست پانصد دینار و در دهان او [ ازرقی ] می کرد تایک درست مانده بود. (چهارمقاله ٔ نظامی عروضی ص 44).
تراش کرده بوی آرزوی زر دو هزار
درست و نیمه برون از قراضه و خرده .

سوزنی .


از کیسه درستیش برون کردم و بنمود
تا غره شد و نرم به آرای و مکر بر...
دژخم شد و گفت ای که ترا خواهر و زن غر
کس از پی زر تن چه نهد خوف و خطر بر...
یک دانگ دگر بر سر دو دانگ نهادم
بگرفت و نگه کرد به زرهای دگر بر...

سوزنی .


ترا که صاحب کافی خریطه کش زیبد
چهل درست که بخشش کنی چه دشوار است .

خاقانی .


کودک گفت اگر من این نازله مدفوع و این واقعه مرفوع گردانم و این رنج از دل تو برگیرم مرا به یک درست خرما خری ؟ گنده پیرگفت خرم . (سندبادنامه ص 296). اصفهبد دو درست در رکاب نهاد و پای خویش بر سر درست نهاد و بزین تازی نشست و ده سر گوی بزد و از سلیمان شاه غلام ببرد که درستها از رکاب نیفتاد. (تاریخ طبرستان ).
فرو ریخت او زر یک انبان نخست
قراضه ش قراضه درستش درست .

نظامی .


که از ملک دنیا به چندین درنگ
درستی زر آورده بودم بچنگ .

نظامی .


شنید این سخن پیر فرخ نهاد
درستی دو در آستینش نهاد.

سعدی .


درست مهر اگر چه با عیار است
ولیکن سکه ٔ رویت ندارد.

(از سمطالعلی ).


بکن معامله ای وین دل شکسته بخر
که با شکستگی ارزد به صد هزار درست .

حافظ.


- درستادرست ؛ درست و درست . مراد سکه ٔ زر بسیار است :
فرو ریخته در یک انبان چست
قراضه قراضه درستادرست .

نظامی .


- درست جعفری ؛ سکه هایی است از زر خالص که بنام جعفر برمکی بوده یا به نام جعفر نامی که کیمیاگر بوده است : فضل خود اندر علم نجوم یگانه بودآنست که او را در احکام ذوالریاستین خوانند بلقب ، وبر درستهای جعفری نقش ذوالریاستین ضرب آن روزگار است بلقب او. (مجمل التواریخ والقصص ). رجوع به جعفری در ردیف خود شود.
- درست خسروانی ؛ نوعی اززر رایج بوده : صد درست خسروانی داد درست صد دینار اما نود و پنج دینار بود به عیار زر آملی وسنگلی از آن درستها بسیار از قلعه کورا ببرد. (تاریخ طبرستان ). رجوع به خسروانی در ردیف خود شود.
- درست در کار شکستن ؛ کنایه است از زر خرج کردن . (گنجینه ٔ گنجوی ). هزینه کردن . بکار بردن . در کار کردن :
ملک چون بر بساط کار بنشست
درستی چندرا در کار بشکست .

نظامی .


- درست دغل ؛ اشرفی تقلبی و ناخالص :
نقره اندوده بر درست دغل
عنبر آمیخته به گند بغل .

سعدی .


- درست قلب ؛ اشرفی تقلبی . سکه ٔ ناخالص :
زود این درست قلبت رسوا کند به عالم
چست این درست بشکن وین قلب زر کن ای دل .

اوحدی .


- درست مطلّس ؛ پول بی سکه و درم و دینار بی نقش . (از غیاث ، ذیل مطلس ) :
که چون درست مطلس شده ست برگ درخت
که چون سبیکه ٔ نقره ست روی آب روان .

جمال الدین عبدالرزاق (از آنندراج ).


- درست مغربی ؛ اشرفیی که از طلای کانی در مغرب بسازند. دینار خالص بی کم و کاست که از زر مغربی ساخته باشند. گویند در ملک مغرب کان طلایی است که طلای آن سرخ و بهتر می باشد. (از غیاث ، ذیل مغربی ) : یک ذره از آن کیمیا بر درست آفتاب و ماه و ستارگان مالیدند مس وجودشان چون درستهای مغربی بر نطع آبگون آسمان تابان باشد. (کتاب المعارف ج 1 ص 24). اگر درست مغربی را ماه را بر طرف کمر جوزا ببینند کیسه ٔ طمع بردوزند. (لباب الالباب ). قادری که صدهزار درست مغربی از طبق زرین مشرق هر شب بر سر عالم و عالمیان نثار کند. (از مقدمه ٔ مختارنامه ٔ عطار).
چون صبح باز کرد دهان را به مدح تو
چرخَش درست مغربی اندر دهان نهاد.

کمال اسماعیل (از آنندراج ).


ز بیحسابی جودش از این سپس نبود
درست مغربی آفتاب در میزان .

رفیعالدین لنبانی (از جهانگیری ).


ترجمه مقاله