درفشی
لغتنامه دهخدا
درفشی . [ دِ رَ ] (ص نسبی ) هویدا.پیدا. آشکار. انگشت نما. (آنندراج ). عَلَم . مشهور.
- درفشی شدن ؛ مشهور شدن . آوازه شدن :
همانا شنیدند گردن کشان
درفشی شد اندر جهان این نشان .
نگه کن که این نامه تا جاودان
درفشی شود بر سر بخردان .
- || به بدی شهره شدن ؛ انگشت نما گشتن :
زبان برگشایند بر من مهان
درفشی شوم در میان جهان .
- درفشی کردن ؛ مشهور کردن . انگشت نما کردن . به بدی مشهور کردن . خود را به بدی مشهور کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به گفتار گرسیوز بدنهان
درفشی مکن خویشتن در جهان .
- درفشی شدن ؛ مشهور شدن . آوازه شدن :
همانا شنیدند گردن کشان
درفشی شد اندر جهان این نشان .
فردوسی .
نگه کن که این نامه تا جاودان
درفشی شود بر سر بخردان .
فردوسی .
- || به بدی شهره شدن ؛ انگشت نما گشتن :
زبان برگشایند بر من مهان
درفشی شوم در میان جهان .
فردوسی .
- درفشی کردن ؛ مشهور کردن . انگشت نما کردن . به بدی مشهور کردن . خود را به بدی مشهور کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به گفتار گرسیوز بدنهان
درفشی مکن خویشتن در جهان .
فردوسی .