درمان کردن
لغتنامه دهخدا
درمان کردن . [ دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مداوا کردن . دوا کردن . علاج کردن . شفا دادن . خوب کردن . علاج . معالجه . طَب ّ.مداوا. مداوات . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
تنت بر تک رخش مهمان کنم
به گرز و به کوپال درمان کنم .
گوشت ار گنده شود او را نمک درمان بود
چون نمک گنده شوداو را به چه درمان کنند.
اندر سرت بخارجهالت قویست
من درد جهل را به چه درمان کنم .
به درمان چشم سر اندر نماندی
یکی چشم دل را بکن نیز درمان .
کسی را کز طمع جنبیدعلت
نداند کردنش بقراط درمان .
دشوار عشق بر دلم آسان نمی کنی
درد مرا به بوسی درمان نمی کنی .
چو رنجورم به حال من نظر کن
مرا درمان از آن لعل شکر کن .
همچنانکه کسی عاشق خوبی شود... اگر او را گویند که درمانی کنیم تا او بر دل تو سرد شود و ازاین رنج خلاص یابی گوید درمان آن کنید تا رغبتم و عشقم زیاده می شود. (کتاب المعارف ).
گر قضا صد بار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد درمان کند.
هر که درمان کرد مر جان مرا
برد گنج و درّ و مرجان مرا.
اًصادة؛ درمان کردن شتر را از علت صاد. مداواة؛ درمان کردن کسی را و معاینه نمودن . (از منتهی الارب ). || چاره کردن . تدبیر ساختن . علاج کردن :
شما هر کسی چاره ٔجان کنید
بدین خستگی تا چه درمان کنید.
بدو گفت رستم که فرمان کنم
من این درد را زود درمان کنم .
کنون این سخن را چه درمان کنید
چه خواهید و با من چه پیمان کنید.
بپرسید کاین را چه درمان کنم
وز این راه جستن چه پیمان کنم .
همی گفت کاین را چه درمان کنم
نشاید که این بر دل آسان کنم .
نتوانید هیچ درمان کرد
گر جهان سوز و آسمان شکنید.
چه تدبیر سازم چه درمان کنم .
تنت بر تک رخش مهمان کنم
به گرز و به کوپال درمان کنم .
فردوسی .
گوشت ار گنده شود او را نمک درمان بود
چون نمک گنده شوداو را به چه درمان کنند.
ناصرخسرو.
اندر سرت بخارجهالت قویست
من درد جهل را به چه درمان کنم .
ناصرخسرو.
به درمان چشم سر اندر نماندی
یکی چشم دل را بکن نیز درمان .
ناصرخسرو.
کسی را کز طمع جنبیدعلت
نداند کردنش بقراط درمان .
ناصرخسرو.
دشوار عشق بر دلم آسان نمی کنی
درد مرا به بوسی درمان نمی کنی .
خاقانی .
چو رنجورم به حال من نظر کن
مرا درمان از آن لعل شکر کن .
نظامی .
همچنانکه کسی عاشق خوبی شود... اگر او را گویند که درمانی کنیم تا او بر دل تو سرد شود و ازاین رنج خلاص یابی گوید درمان آن کنید تا رغبتم و عشقم زیاده می شود. (کتاب المعارف ).
گر قضا صد بار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد درمان کند.
مولوی .
هر که درمان کرد مر جان مرا
برد گنج و درّ و مرجان مرا.
مولوی .
اًصادة؛ درمان کردن شتر را از علت صاد. مداواة؛ درمان کردن کسی را و معاینه نمودن . (از منتهی الارب ). || چاره کردن . تدبیر ساختن . علاج کردن :
شما هر کسی چاره ٔجان کنید
بدین خستگی تا چه درمان کنید.
فردوسی .
بدو گفت رستم که فرمان کنم
من این درد را زود درمان کنم .
فردوسی .
کنون این سخن را چه درمان کنید
چه خواهید و با من چه پیمان کنید.
فردوسی .
بپرسید کاین را چه درمان کنم
وز این راه جستن چه پیمان کنم .
فردوسی .
همی گفت کاین را چه درمان کنم
نشاید که این بر دل آسان کنم .
فردوسی .
نتوانید هیچ درمان کرد
گر جهان سوز و آسمان شکنید.
خاقانی .
چه تدبیر سازم چه درمان کنم .
سعدی .