ترجمه مقاله

دروای

لغت‌نامه دهخدا

دروای . [ دَر ] (ص مرکب ) دروا. دروار. درواژ. افراشته و منصوب . (ناظم الاطباء). اندروای . || نگون . آویخته . (آنندراج ) (اوبهی ).
- دروای بازی ؛ این کلمه بدین صورت در بازیهای «ریدک خوش آرزو» آمده است و ظاهراً مراد معلق زدن بر زمین است چنانکه پهلوانان ، یا در هواست چنانکه شناگران کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). || در هوا از حیرت و سرگشتگی . (از صحاح الفرس ). رو ببالا. رو به هوا. معلق بسوی بالا :
خورده آسیب شیر او نخجیر
مانده خرطوم پیل او دروای .

ابوالفرج رونی .


پیش جاهش سر فلک در پیش
پیش حلمش دل زمین دروای .

انوری .


|| مضطرب و نگران . بیم زده . ترسان :
که دارد در این تیره زندان دلی
کز اندیشه ٔ مرگ دروای نیست .

شرف شفروه .


سر مهر از حسد روی مُنیرش در پیش
دل بحر از کف چون ابر مطیرش دروای .

شرف شفروه .


پای کوه از شکوه اودر گل
دل بحر از نوال او دروای .

شرف شفروه .


لب گل گشته به شادی ّ وصالت خندان
دل بلبل شده از بیم فراقت دروای .

انوری .


در هوای تو آسمان مانده
چون دل بحردیدگان دروای .

سیف اسفرنگی .


ترجمه مقاله