در زدن
لغتنامه دهخدا
در زدن . [ دَ زَ دَ ] (مص مرکب ) (از: در، باب + زدن ، مصدر) دق الباب . دق الباب کردن . کوفتن و زدن در. حلقه بر در کوفتن . (ناظم الاطباء). در زدن برای دو چیز می باشد، یکی آنکه آنکس در را واکند تا این کس درون خانه آید، دوم آنکه صاحب خانه بیرون آید و با این کس بر خورد. (ازآنندراج ). || کوبیدن در کسی به منظور حاجت نزد وی بردن یا تقاضای یاری از وی کردن یا در هدفی به وی پیوستن و ابراز خدمت کردن به وی :
از بس که زدم در سحرگاه
آخر در آسمان شکستم .
در توحید زن کآوازه داری
چرا رسم مغان را تازه داری .
در گردون به خواهشهای ناممکن مزن چندین
مخواه از وی سر زلف ایاز و بخت محمودی .
همیشه پیشه ٔ من عجز و کار اوست استغنا
ز گلچین در زدن می آید و از باغبان بستن .
سر نمی پیچم ز خدمت گرچه قابل نیستم
حلقه ٔماه است در گوشم در شب می زنم .
- در حجره ٔ کسی زدن ؛ حاجت نزد وی بردن :
شب دراز دو چشمم بر آستان امید
که بامداد در حجره میزند مأمول .
- در کسی را زدن ؛ کنایه از حاجت نزدوی بردن :
تو در خلق می زنی همه وقت
لاجرم بی نصیب از این بابی .
از بس که زدم در سحرگاه
آخر در آسمان شکستم .
خاقانی .
در توحید زن کآوازه داری
چرا رسم مغان را تازه داری .
نظامی .
در گردون به خواهشهای ناممکن مزن چندین
مخواه از وی سر زلف ایاز و بخت محمودی .
درویش واله هروی (از آنندراج ).
همیشه پیشه ٔ من عجز و کار اوست استغنا
ز گلچین در زدن می آید و از باغبان بستن .
ابوطالب کلیم (از آنندراج ).
سر نمی پیچم ز خدمت گرچه قابل نیستم
حلقه ٔماه است در گوشم در شب می زنم .
حکیم عطائی (از آنندراج ).
- در حجره ٔ کسی زدن ؛ حاجت نزد وی بردن :
شب دراز دو چشمم بر آستان امید
که بامداد در حجره میزند مأمول .
سعدی .
- در کسی را زدن ؛ کنایه از حاجت نزدوی بردن :
تو در خلق می زنی همه وقت
لاجرم بی نصیب از این بابی .
سعدی .