دستان
لغتنامه دهخدا
دستان . [ دَ ] (اِ) جمع دست است که دستها باشد برخلاف قیاس . (برهان ) (از غیاث ). ایدی :
تو آن ملک داری که نتوان ستد
ز دست تو دستان دستان سام .
دستان که تو داری ای پری روی
بس دل ببری به مکر و دستان .
به دستان خود بند از او برگرفت
سرش را ببوسید و در بر گرفت .
به دستهای نگارین چو در حدیث آئی
هزار دل ببری زینهار ازین دستان .
تو آن ملک داری که نتوان ستد
ز دست تو دستان دستان سام .
سوزنی .
دستان که تو داری ای پری روی
بس دل ببری به مکر و دستان .
سعدی .
به دستان خود بند از او برگرفت
سرش را ببوسید و در بر گرفت .
سعدی .
به دستهای نگارین چو در حدیث آئی
هزار دل ببری زینهار ازین دستان .
سعدی .