ترجمه مقاله

دستگه

لغت‌نامه دهخدا

دستگه . [ دَ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) دستگاه . جای صدر و مسند، چرا که دست به معنی مسند آمده است . (غیاث ) (آنندراج ). || دستگاه . (جهانگیری ).مخفف دستگاه است که دسترس و سامان باشد. (از برهان ). قدرت و سامان . (غیاث ). کثرت اسباب غنا و سرمایه و قدرت . (شرفنامه ٔ منیری ). وسایل و اسباب و مال و جمعیت و دولت و قدرت . و رجوع به دستگاه شود :
گذشتن کنون به که با لشکریم
نباید که بی دستگه بگذریم .

فردوسی .


من بنده را به شعر بسی دستگه نبود
زین پیش ورنه مدح تو می گفتمی بجان .

فرخی .


شهان خزانه نهند او خزانه پردازد
نه زآنکه دستگهش لاغر است و دخل نزار.

فرخی .


اکنون بگو کجا روی ای خام قلتبان
کت دستگه فراخ بود لقمه بی شرنگ .

سوزنی .


دستگه شیشه گر پایگه گازری .

سنائی .


پایگه یافتی بپای مزن
دستگه یافتی ز دست مده .

خاقانی .


فرزین که در ابتدا پایگه پیادگی داشت در انتهای مصاف ملک دستگه سروری یابد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 9).
بهر خوردی که خسرو دستگه داشت
حدیث باج و برسم را نگه داشت .

نظامی .


بدان دستگه دست شه بوسه داد
به نوبتگه خویشتن رفت شاد.

نظامی .


گر این دستگه را بدست آوریم
بر اقلیم عالم شکست آوریم .

نظامی .


تو کیستی که بدین مایه دستگه که تراست
بروز بخشش گوئی من و توئیم انباز.

کمال اسماعیل .


گر مرا نیز دستگه بودی
بارگه کردمی و صفه و کاخ .

سعدی .


بلنداختری نام او بختیار
قوی دستگه بود و سرمایه دار.

سعدی .


دستگهم بین چو کف صوفیان
قامت من چون الف کوفیان .

خواجو.


دیده را دستگه در و گهر گرچه نماند
بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند.

حافظ.


- دستگه داشتن ؛ مال و منال داشتن . قدرت داشتن . توانائی داشتن :
وز اینجا چون توان و دستگه داری
چرا زی دشت محشر توشه نفرستی .

مسعودسعد.


چو من دستگه داشتم هیچوقت
زبان مرا عادت نه نبود.

مسعودسعد.


گل گفت اگر دستگهی داشتمی
بگریختمی اگر رهی داشتمی .

حافظ.


- || تسلط و فرمانروائی و سلطه داشتن :
که ملذیطس آنجا نگه داشتی
بشاهی برو دستگه داشتی .

عنصری .


- دستگه دیرپای ؛ آسمانها و افلاک و جهان و عالم . (ناظم الاطباء) :
کیست درین دستگه دیر پای
کو لمن الملک زند جز خدای .

نظامی .


- || ثروت و دولت پایدار و استوار. (ناظم الاطباء).
- دستگه سنجری ؛ جاه و جلال و شکوه سلطان سنجر :
منزل تو دستگه سنجری
طعمه ٔ تو سینه ٔ کبک دری .

نظامی .


|| تاب . توان . طاقت . پای . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
خصم ترا سر شغب هست ولیک نیستش
دستگه معارضه با تو و پای معرکه .

سلمان .


ترجمه مقاله