دست کرده
لغتنامه دهخدا
دست کرده . [ دَ ک َ دَ / دِ] (ن مف مرکب ) دست فروبرده . رجوع به دست کردن شود.
- دست کرده به کش ؛ دست به سینه . دست در بغل :
گزیدند میخوارگان خواب خوش
پرستندگان دست کرده بکش .
چو بینی رخ شاه خورشیدفش
دوتایی برو دست کرده بکش .
بیامد پدر دست کرده بکش
بپیش شهنشاه خورشیدفش .
بفرمود تا لنبک آبکش
بشد پیش او دست کرده بکش .
- دست کرده به کش ؛ دست به سینه . دست در بغل :
گزیدند میخوارگان خواب خوش
پرستندگان دست کرده بکش .
فردوسی .
چو بینی رخ شاه خورشیدفش
دوتایی برو دست کرده بکش .
فردوسی .
بیامد پدر دست کرده بکش
بپیش شهنشاه خورشیدفش .
فردوسی .
بفرمود تا لنبک آبکش
بشد پیش او دست کرده بکش .
فردوسی .