ترجمه مقاله

دلالگی

لغت‌نامه دهخدا

دلالگی . [ دَل ْ لا ل َ / ل ِ ] (حامص ) عمل دلاله . حرفه ٔ دلاله . دلاله بودن :
همانم که بودم به ده سالگی
همان دیو با من به دلالگی .

نظامی .


طبع که با عقل به دلالگی است
منتظر نقد چهل سالگی است .

نظامی .


کاینجا نه حدیث تیغبازی است
دلالگیی به دل نوازیست .

نظامی .


- دلالگی کردن ؛ دلاله بودن . دلالی کردن : چون یتیم بزرگ شد خود دلالگی کرد تا پوست گوساله که به یک درم خریده بودش پر زر کردند. (قصص الانبیاء ص 119). پرسید که مادرت دلالگی کردی و به خانه های بزرگان رفتی . (منتخب لطائف عبید زاکانی چ برلین ص 132).
ترجمه مقاله