ترجمه مقاله

دلگرم

لغت‌نامه دهخدا

دلگرم . [ دِ گ َ ] (ص مرکب ) مشتاق . بامیل . شایق . (ناظم الاطباء). علاقه مند به کاری . امیدوار به کاری .
- دلگرم شدن ؛ شایق شدن . علاقه مند گشتن . تشویق شدن . با شور و اشتیاق روی به کاری آوردن :
در صحبت او ز نامداران
دلگرم شدند خواستگاران .

نظامی .


- دلگرم کردن ؛ تشجیع کردن . دلیر کردن . قوت قلب بخشیدن . تشویق کردن . دل دادن : ما جواب فرمودیم و علی را و همه ٔ اعیان را و جمله ٔ لشکر را دلگرم کردیم . (تاریخ بیهقی ).
- || امیدوار کردن . مطمئن کردن : خواجه وی را دلگرم کرد و نیکویی گفت و بازگردانید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369). استادم بونصر... چون دلشکسته و غمی بود... امیر [ مسعود ] ... وی را... دلگرم کرد. (تاریخ بیهقی ص 139). ترکمانان را دلگرم کرد و به خمارتاش سپرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 267). مسعودی را خواجه دلگرم کرد. (تاریخ بیهقی ص 322). غلامانش و قومش را دلگرم کردند. (تاریخ بیهقی ص 263). || شجاع . دلیر. (ناظم الاطباء). باجرأت . با قوت قلب .
ترجمه مقاله