ترجمه مقاله

دلگیر

لغت‌نامه دهخدا

دلگیر. [ دِ ] (نف مرکب ) دل گیرنده . تکدرآور. حزن آور. غم انگیز. اندوه آور. اندوه آرنده . تأثرآور. دلتنگ کننده . خفه . بی روح :
چو این کار دلگیرت آمد به بن
ز شطرنج باید که رانم سخن .

فردوسی .


بدیدم شش مه این ایوان دلگیر
ببینم باز شش مه دشت نخجیر.

(ویس و رامین ).


شهنشه کرد با دل رای نخجیر
که باشد در بهاران خانه دلگیر.

(ویس و رامین ).


من آیم با تو تا گرگان به نخجیر
که باشد در بهاران خانه دلگیر.

(ویس و رامین ).


برو تا نشنوی گفتار دلگیر
ز تلخی چون کبست و زخم چون تیر.

(ویس و رامین ).


سخنهایی چنان دلگیر گفتی
که خانه ٔ صابری را برشکفتی .

(ویس و رامین ).


جواب دادم [ حسین مصعب ] در این باب سخت کوتاه اما درشت و دلگیر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 135).
پنداری ای اخی که بمانی تو جاودان
گر رود نگسلد ره دلگیر می زنی .

سنائی .


جز خط مزور شب و روز
حاصل چه ازین سرای دلگیر.

خاقانی .


در رخنه ٔ غارهای دلگیر
می گشت به جست وجوی نخجیر.

نظامی .


ای بسا خواب کو بود دلگیر
و اصل آن دلخوشیست در تعبیر.

نظامی .


چه جایست اینکه بس دلگیر جایست
که زد رایت که بس شوریده رای است .

نظامی .


نه شیرین تلخ شد ز آن جای دلگیر
نه سیب آن زنخدان گشتش انجیر.

نظامی .


که می خواهم خرامیدن به نخجیر
دو هفته بیش وکم زین کاخ دلگیر.

نظامی .


در آن وادی که جایی بود دلگیر
نخوردی هیچ خوردی خوشتر از شیر.

نظامی .


بر شیفتگی و بند و زنجیر
باشد سخن دراز دلگیر.

نظامی .


بدست آورد جایی گرم و دلگیر
کز او طفلی شدی در هفته ای پیر.

نظامی .


|| مزاحم . ناسازگار. غیرمطبوع . که دل گیرد :
مکن کاین میش دندان پیر دارد
به خوردن دنبه ٔ دلگیر دارد.

نظامی .


|| تسلی دهنده . (ناظم الاطباء) :
دریغ آن پدر خواندنش هرزمان
به آواز دلگیر و شیرین زبان .

شمسی (یوسف و زلیخا).


سرودی گفت بس شیرین و دلگیر
تو نیز ار می همی گیری چنان گیر.

(ویس و رامین ).


|| رباینده ٔ دل . اسیرکننده ٔ دل . گیرنده ٔ دل :
رخش ماه و بر مه ز زنگی سپاه
زنخ سیب و در سیب دلگیر چاه .

اسدی .


چه می خوردن چه چوگان و چه نخجیر
همه بی تو نه پدرام است و دلگیر.

(ویس و رامین ).


هواش را [ هوای مازندران را ] دلگیر از آن خوانند که دلها صید او می شود. (عنایت نامه ملک الکلام جلال الدین دهستانی ). || (ن مف مرکب ) دل گرفته . غمگین و محزون و گرفته خاطر. (آنندراج ). متنفر. رنجیده . آزرده خاطر. پر از حزن و اندوه . ملول . دلتنگ . محزون . پرملال . دل شکسته . (ناظم الاطباء). کمی متأثر از رفتاریا گفتار و یا کردار دیگری . کدورت خاطر داشته از دیگری .
- دلگیرشدن ؛ رنجیدن . کمی ناراضی و مغموم گشتن . کمی ملول شدن از رفتار یا گفتاردوستی یا خویشاوندی . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
غنی به ترک محبت بسی پشیمانم
ز زلف یار گرفتم دل و شدم دلگیر.

غنی (از آنندراج ).


|| قبض ، به اصطلاح صوفیان . (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) :
پیش از آن کاین قبض زنجیری شود
این که دل گیریست پاگیری شود.

مولوی .


ترجمه مقاله