ترجمه مقاله

دل مشغول

لغت‌نامه دهخدا

دل مشغول . [ دِ م َ ] (ص مرکب ) مشغول دل . با شغل دل . نگران چیزی بقصد رفع خطری از کسی یا تیمارداری از کسی . || مضطرب . مشوش . ناراحت . نگران : من هرگز استادم را دل مشغولتر و متحیرتر از این ندیدم که این روزگار که اکنون دیدم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 145). امیر رضی اﷲعنه دل مشغول بود و می گفت این فرزند را آبله یک بار آمده بود این دیگر باره غریب است . (تاریخ بیهقی ص 577). آن جای هفت روز ببود و یک بار شراب خورد که دل مشغول بود. (تاریخ بیهقی ص 440). سپهسالار تاش و طاهر دبیر بدین سبب دل مشغول می باشند. (تاریخ بیهقی ص 404). آن شب چون دلتنگ بود خاصگان همه دل مشغول بودند فراموش کردند آوردن شیر را. (تاریخ بخارای نرشخی ص 111). و بجهت باکالنجار کولا دل مشغول بود محمد کولالج را پیش خویش خواند و گفت ... (تاریخ طبرستان ).
- دل مشغول داشتن ؛ نگران کردن : و پادشاه را بیهوده دل مشغول داشتن که غمز که کسی نبشتی او ازین گماشتگان بپرسیدی در سر. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 92).
- دل مشغول شدن ؛ نگران شدن : امیر بدین سبب دل مشغول شد که کار با جوانان کار نادیده افتاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 472). امیر مسعود بدین خبر سخت دل مشغول شد.(تاریخ بیهقی ). تا امیر ناصرالدین به خراسان آمد و ابوعلی دل مشغول شد، ابوالقاسم فقیه را بازخواند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 339).
- دل مشغول کردن ؛ نگران کردن . مضطرب ساختن : هر چند به یک چیز آب خود ببری و دوستان را دل مشغول کنی . (تاریخ بیهقی ).
- دل مشغول گشتن ؛ نگران شدن : شاپور ازین جهت دل مشغول گشت و بالشکر به سرحد ولایت شد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 70).
ترجمه مقاله