دنیاپرست
لغتنامه دهخدا
دنیاپرست . [ دُن ْ پ َ رَ ] (نف مرکب ) پرستنده ٔ دنیا. مال دوست . (ناظم الاطباء). دوستدار دنیا. (شرفنامه ٔ منیری ). دنیادار. (از آنندراج ) :
نباشیم ازین گونه دنیاپرست
که آریم خوانی به خونی به دست .
چو بینند کاری به دستت در است
حریصت شمارند و دنیاپرست .
خورنده که خیرش برآید ز دست
به از صائم الدهر دنیاپرست .
زر اندر کف مرد دنیاپرست
هنوز ای برادر به سنگ اندر است .
ندانست قارون دنیاپرست
که گنج سلامت به کنج اندر است .
به من ده که در کیش رندان مست
چه آتش پرست و چه دنیاپرست ...
به از خبث دنیاپرستان ندارم
به یاران آن سرزمین ارمغانی .
نباشیم ازین گونه دنیاپرست
که آریم خوانی به خونی به دست .
نظامی .
چو بینند کاری به دستت در است
حریصت شمارند و دنیاپرست .
سعدی .
خورنده که خیرش برآید ز دست
به از صائم الدهر دنیاپرست .
سعدی .
زر اندر کف مرد دنیاپرست
هنوز ای برادر به سنگ اندر است .
سعدی (بوستان ).
ندانست قارون دنیاپرست
که گنج سلامت به کنج اندر است .
سعدی (بوستان ).
به من ده که در کیش رندان مست
چه آتش پرست و چه دنیاپرست ...
حافظ.
به از خبث دنیاپرستان ندارم
به یاران آن سرزمین ارمغانی .
واله هروی (از آنندراج ).