ترجمه مقاله

دودستی

لغت‌نامه دهخدا

دودستی . [ دُ دَ ] (اِ مرکب ) نوعی از کوزه و سبو. (ناظم الاطباء)(از لغت فرس اسدی ). سبوی سرفراخ . (صحاح الفرس ). غولین . (از لغت فرس اسدی ذیل ماده ٔ غولین ) :
عشقش به دودستی آب می داد
وز کوره ٔ عشق تاب می داد.

نظامی .


|| دودسته . بازه . چوبدستی . (یادداشت مؤلف ) :
از گراز و تش و انگشته ٔ بهمان و فلان
تا تبرزین و دودستی و رکاب و کمری .

کسایی .


|| دو دست بر پشت شخصی زدن تا بتعجیل آن را ببرند. (از لغت فرس اسدی ) (ناظم الاطباء). || (ق مرکب ) دودسته . با دو دست . به وسیله ٔ دو دست :
عنان یک رکابی برانگیختند
دودستی به تیغ اندرآویختند.

نظامی .


- دودستی تقدیم کردن یا دادن یا واگذار کردن چیزی ؛ بوسیله ٔ دو دست یا در دو دست نهاده دادن او را. نشان دادن رضای خاطر را از روی صمیمیت و بدون تکلف : کتاب را دودستی تقدیم استاد کردم . شاه سلطان حسین دودستی سلطنت را به محمود افغان واگذاشت .
- دودستی درآویختن ؛ دو دست در چیزی زدن استواری را :
گو شانه زبان بازکش و باد صبا پای
کآن زلف به آن روی درآویخت دودستی .

واله هروی (از آنندراج ).


|| (اِ مرکب )کنایه است از نهایت بی تکلفی و بی حجابی بکار بردن . (از آنندراج ). بدون تعارف و تکلف و از روی صمیمیت کاری را کردن . || تیغی که درازی آن دو دست باشد. (ناظم الاطباء) (از لغت فرس اسدی ). شمشیر لبه پهن :
تیغ و دودستی زند برعدوان خدای
همچو پیمبر ز دست بر در بیت الحرام .

منوچهری .


- دودستی زدن شمشیر و تیغ و جز آن ؛ دو دسته زدن . با دو دست قبضه ٔ شمشیر را گرفتن و زدن . با دو دست شمشیر داشتن و بکار بردن . (از آنندراج ) :
دگر آنکه ناسیری آید به جنگ
دودستی زند تیغ بر بوی رنگ .

نظامی .


به قول دگر آنکه بر جای جم
دودستی زدی تیغ چون صبحدم .

نظامی .


عنان یک رکابی زیر می زد
دودستی با فلک شمشیر می زد.

نظامی .


رجوع به دودسته شود.
- زخم دودستی ؛ زخم و ضربت سخت :
برون لاف مرهم پرستی زند
درون زخمهای دودستی زند.

نظامی .


- شمشیر دودستی ؛ شمشیری که پهنای آن به اندازه ٔ دو دست باشد :
اگر از سندان بر جوشن بر غیبه بود
بپریشند به شمشیر دودستی و تبر.

فرخی .


هرکآرد با تو خودپرستی
شمشیر ادب خورد دودستی .

نظامی .


دودستی ندیدند شمشیر کس
همان ناچخ و نیزه از پیش و پس .

نظامی .


|| (ص نسبی ، اِ مرکب ) دارای دودست . آنکه دو دست دارد چنانکه دو پا. آدمی :
این همه دستان عشقش می زنم
وآن دودستی فارغ از دستان من .

سعدی .


|| (ق مرکب ) مجدانه . مصرانه . به تأکید. به اصرار.به طور جدی . شدیداً. کاملاً سخت . با نهایت قوت و نیرو و شدت . به شدت . شدید. (از یادداشت مؤلف ). جهاد و مصاف قوی . (ناظم الاطباء).
ترجمه مقاله