ترجمه مقاله

دورجای

لغت‌نامه دهخدا

دورجای . (اِمرکب ) دورجا. مسافت دور. فاصله ٔ دور و دراز. فاصله ٔبسیار : استادم به تهنیت برنشست ... حصیری با پسر تا دورجای پذیره آمدند. (تاریخ بیهقی ). لشکردر سلاح صف کشیده بودند از نزدیک سرای پرده تا دورجای از صحرا. (تاریخ بیهقی ). و بسیار غلام ایستاده از کران صفه تا دورجای . (تاریخ بیهقی ). صف از در باغ شادیاخ به دورجای رسید. (تاریخ بیهقی ). و هیچ نیاسود از تاختن به دورجایها. (مجمل التواریخ و القصص ). اسکندررومی را به دورجای رفتن به سمر مثل زده اند. (مجمل التواریخ و القصص ). غزا و تاختن او به دورجای رسید. (مجمل التواریخ و القصص ). و معنی رایش آن است که به دورجای تاختن کرد و کند. (مجمل التواریخ و القصص ). فراش همی پرده می آویخت اندر بستان به عیسی آباد به دورجای . (مجمل التواریخ و القصص ). رجوع به دورجا شود.
ترجمه مقاله