دوردور
لغتنامه دهخدا
دوردور. [ رِ / رْ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) سخت دور. بسیار دور. (یادداشت مؤلف ) :
تو قیاس از خویش می گیری ولیک
دوردور افتاده ای بنگر تو نیک .
غرب ؛ دوردور شدن . (منتهی الارب ).
- دوردور راه رفتن ؛ دورادور رفتن . کنایه است از خود را کنار و بیگانه داشتن . (لغت محلی شوشتر).
تو قیاس از خویش می گیری ولیک
دوردور افتاده ای بنگر تو نیک .
مولوی .
غرب ؛ دوردور شدن . (منتهی الارب ).
- دوردور راه رفتن ؛ دورادور رفتن . کنایه است از خود را کنار و بیگانه داشتن . (لغت محلی شوشتر).