دوروی
لغتنامه دهخدا
دوروی . [ دُ ] (ص مرکب ) دورو. دوسو. که دارای دورویه است :
دوروی است خورشید آیینه وش
یکی روی در چین یکی در حبش .
کاغذ ورق دوروی دارد
کآماجگه از دوسوی دارد.
بلبل آن به که فریب گل رعنا نخورد
که دوروی است وفاداری یاران دورنگ .
- حله ٔ دوروی ؛ جامه ٔ دورویه ... حریر پشت و رو یکی . که بافت و نقش هر دو رو یکسان است :
باغ و راغ و کوه و دشت گوزکانان سربسر
حله ٔ دوروی را ماند ز بس نقش و نگار.
|| هبق . (دهار) (ملخص اللغات ). || دورو. گل رعنا که یک رویش زرد و روی دیگرش سرخ است . گل دورو. گل قحبه . گل دودیمه . وردالفجار. وردالحمار. گل دوآتشه . دودیمه . دورویه گل . (یادداشت مؤلف ). ورد موجه . (دهار) :
باغی است بدین زینت وآراسته از گل
یک سو گل دوروی و دگر سو گل خودروی .
تا این گل دوروی همی روی نماید
زین باغ برون رفتن ما را نبود روی .
باطنش هست دیگر و ظاهرش دیگر است
گویی شده ست این گل دوروی باطنی .
هزاران گل نودمیده ز سنگ
ز صد برگ و دوروی و از هفت رنگ .
آن گل دوروی رعنا را نگر چون خصم شاه
با رخ زرد و دلی سرتا بسر خون آمده ست .
رویش از غصه ٔ ایام بر دشمن و دوست
داشت همچون گل دوروی اثر خوف و خجل .
گل دوروی به یک روی با تو دعوی کرد
دگر رخش ز جمالت به زعفران ماند.
رویت گل دوروی به یک روی چون بدید
صدبار سرخ و زرد برآمد ز انفعال .
من و تو با گل دوروی مانیم
نهاده بی حجابی روی بر روی .
|| کنایه است از مرد منافق . (انجمن آرا) (از آنندراج ). منافق . (دهار) :
برآمد سخن چین و دوروی دیو
بریده دل از ترس کیهان خدیو.
دگر خشم و رشک است و ننگ است و کین
چو نمام و دوروی و ناپاک دین .
سخن چین و دوروی و بیکارمرد
دل هوشیاران کند پر ز درد.
مکن با سخن چین و دوروی راز
که نیکت به زشتی برد پاک باز.
از مجلس ما مردم دوروی برون کن
پیش آر می سرخ و فروکن گل دوروی .
دوروی و فریبنده و زشتخوست
به کردار دشمن به دیدار دوست .
مده نزد خود راه بدگوی را
نه مرد سخن چین دوروی را.
نه دوروی باید به پیکارجوی
نه می دوست از دل به پیکارپوی .
بخت مردی است از قیاس دوروی
خلق گشته بدو درون آونگ .
سخت دوروی است ندانم همی
دشمنش از دوست نه رو از قفاش .
نیکو نبود که باشی ای سلسله موی
چون سوسن ده زبان و چون لاله دوروی .
گر دهر دوروی و بخت ده رنگ است
باری دل تو یگانه بایستی .
هر که چون سوسن ده زبان و چون لاله دوروی گشت . (سندبادنامه ص 17).
بس که بودم چون گل نرگس دوروی و شوخ چشم
باز یک چندی زبان در کام چون سوسن کشم .
|| دورنگ . کنایه از عالم توان گفت به واسطه ٔ شب و روز مختلف . (آنندراج ). || (اِ مرکب ) دو جهت . دو طرف . دو صف . (یادداشت مؤلف ) :
برآمد خروشیدن گاودم
ز دوروی آوای رویینه خم .
طلایه همی گشت برهردوروی
جهان شد پرآواز پرخاشجوی .
چو برخاست آواز کوس از دوروی
ز قلب اندر آمد گو نامجوی .
خروش آمد از لشکر هردوروی
ده و دار گردان پرخاشجوی .
- دورو ایستادن ؛ دو صف ایستادن . در دو ردیف ایستادن . توقف در دوسوی : درون باغ از پیش صفه ٔ تاج تادرگاه غلامان دورو بایستادند. (تاریخ ابوالفضل بیهقی چ ادیب ص 43).
دوروی است خورشید آیینه وش
یکی روی در چین یکی در حبش .
نظامی .
کاغذ ورق دوروی دارد
کآماجگه از دوسوی دارد.
نظامی .
بلبل آن به که فریب گل رعنا نخورد
که دوروی است وفاداری یاران دورنگ .
وحشی (از آنندراج ).
- حله ٔ دوروی ؛ جامه ٔ دورویه ... حریر پشت و رو یکی . که بافت و نقش هر دو رو یکسان است :
باغ و راغ و کوه و دشت گوزکانان سربسر
حله ٔ دوروی را ماند ز بس نقش و نگار.
فرخی .
|| هبق . (دهار) (ملخص اللغات ). || دورو. گل رعنا که یک رویش زرد و روی دیگرش سرخ است . گل دورو. گل قحبه . گل دودیمه . وردالفجار. وردالحمار. گل دوآتشه . دودیمه . دورویه گل . (یادداشت مؤلف ). ورد موجه . (دهار) :
باغی است بدین زینت وآراسته از گل
یک سو گل دوروی و دگر سو گل خودروی .
فرخی .
تا این گل دوروی همی روی نماید
زین باغ برون رفتن ما را نبود روی .
فرخی .
باطنش هست دیگر و ظاهرش دیگر است
گویی شده ست این گل دوروی باطنی .
منوچهری .
هزاران گل نودمیده ز سنگ
ز صد برگ و دوروی و از هفت رنگ .
اسدی .
آن گل دوروی رعنا را نگر چون خصم شاه
با رخ زرد و دلی سرتا بسر خون آمده ست .
سیدحسن غزنوی .
رویش از غصه ٔ ایام بر دشمن و دوست
داشت همچون گل دوروی اثر خوف و خجل .
انوری (از شرفنامه ).
گل دوروی به یک روی با تو دعوی کرد
دگر رخش ز جمالت به زعفران ماند.
سعدی .
رویت گل دوروی به یک روی چون بدید
صدبار سرخ و زرد برآمد ز انفعال .
سلمان ساوجی (از شرفنامه ).
من و تو با گل دوروی مانیم
نهاده بی حجابی روی بر روی .
(شاعری از قدما).
|| کنایه است از مرد منافق . (انجمن آرا) (از آنندراج ). منافق . (دهار) :
برآمد سخن چین و دوروی دیو
بریده دل از ترس کیهان خدیو.
فردوسی .
دگر خشم و رشک است و ننگ است و کین
چو نمام و دوروی و ناپاک دین .
فردوسی .
سخن چین و دوروی و بیکارمرد
دل هوشیاران کند پر ز درد.
فردوسی .
مکن با سخن چین و دوروی راز
که نیکت به زشتی برد پاک باز.
فردوسی .
از مجلس ما مردم دوروی برون کن
پیش آر می سرخ و فروکن گل دوروی .
فرخی .
دوروی و فریبنده و زشتخوست
به کردار دشمن به دیدار دوست .
اسدی .
مده نزد خود راه بدگوی را
نه مرد سخن چین دوروی را.
اسدی .
نه دوروی باید به پیکارجوی
نه می دوست از دل به پیکارپوی .
اسدی .
بخت مردی است از قیاس دوروی
خلق گشته بدو درون آونگ .
ناصرخسرو.
سخت دوروی است ندانم همی
دشمنش از دوست نه رو از قفاش .
ناصرخسرو.
نیکو نبود که باشی ای سلسله موی
چون سوسن ده زبان و چون لاله دوروی .
عبدالواسع جبلی .
گر دهر دوروی و بخت ده رنگ است
باری دل تو یگانه بایستی .
خاقانی .
هر که چون سوسن ده زبان و چون لاله دوروی گشت . (سندبادنامه ص 17).
بس که بودم چون گل نرگس دوروی و شوخ چشم
باز یک چندی زبان در کام چون سوسن کشم .
سعدی .
|| دورنگ . کنایه از عالم توان گفت به واسطه ٔ شب و روز مختلف . (آنندراج ). || (اِ مرکب ) دو جهت . دو طرف . دو صف . (یادداشت مؤلف ) :
برآمد خروشیدن گاودم
ز دوروی آوای رویینه خم .
فردوسی .
طلایه همی گشت برهردوروی
جهان شد پرآواز پرخاشجوی .
فردوسی .
چو برخاست آواز کوس از دوروی
ز قلب اندر آمد گو نامجوی .
فردوسی .
خروش آمد از لشکر هردوروی
ده و دار گردان پرخاشجوی .
فردوسی .
- دورو ایستادن ؛ دو صف ایستادن . در دو ردیف ایستادن . توقف در دوسوی : درون باغ از پیش صفه ٔ تاج تادرگاه غلامان دورو بایستادند. (تاریخ ابوالفضل بیهقی چ ادیب ص 43).