دوریاب
لغتنامه دهخدا
دوریاب . (نف مرکب ) دریابنده ٔ مسائل غامض و دور از درک . زودیاب . تیزیاب . تیزفهم . مقابل دیریاب . سریعالانتقال . (یادداشت مؤلف ) :
همه دیده کردند یکسر پرآب
از آن شاه پردانش دوریاب .
بگفتا کز اندیشه ٔ دوریاب
ببینم همه بودنیها به خواب .
چه دانی دگر گوید این دوریاب
که هست آتش این کش همی گویی آب .
همه دیده کردند یکسر پرآب
از آن شاه پردانش دوریاب .
فردوسی .
بگفتا کز اندیشه ٔ دوریاب
ببینم همه بودنیها به خواب .
اسدی .
چه دانی دگر گوید این دوریاب
که هست آتش این کش همی گویی آب .
اسدی .