ترجمه مقاله

دور کردن

لغت‌نامه دهخدا

دور کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) راندن و اخراج کردن . (ناظم الاطباء). طرد کردن . طرد. دور ساختن . بفاصله گرفتن واداشتن . ابعاد. (یادداشت مؤلف ). اجناب . ادحاق . (تاج المصادر بیهقی ). ازدیال . تزویل . ازالة. (منتهی الارب ). ازالة. (دهار). ازاحة. (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). ازاخة. زیل . ازال . اشقاذ. اشقاح .(منتهی الارب ). اسحاق . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). اعزاب . (منتهی الارب ). اشحاط. (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). اشساع . (تاج المصادر بیهقی ). اماتة. (دهار). اماطة. (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). اناء. (المصادر زوزنی ). دفاع . ایام . خسا. دحور. (دهار). جنب . تجنیب . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). تدخین . تعزیب . تنحیة. تنزیه . (تاج المصادر بیهقی ). تشعیث . تطریح . تغمیر. (منتهی الارب ). دحر. (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). زحزحة. (دهار) (المصادر زوزنی ). زفت . زلحفه . تزلحف . شحن . طخ . طرد. غرج . قعط. کرکرة. لتاء. لتز. لک . لکم . لمز. کدش . مشاعبة. ملادة. مناضحة. میط. میطان . نهر. همز. هیاط. (منتهی الارب ). میط. (تاج المصادر بیهقی ). دحر. دحور. دحو. جنب . جنوب .مباعدة. تجنیب . ابعاد. (ترجمان القرآن ). حسر. ذود. درء. نسخ . انتساخ . احصاف . بعاد. دلظ. نضح . (یادداشت مؤلف ): جنابة؛ دورکردن چیزی از چیزی . دراء؛ دور کردن و دفع نمودن چیزی را. جلو؛ دور کردن غم کسی را. اجفاء؛ دور کردن کسی را. مدافعه . دفاع ؛ دور کردن از کسی . خسع؛ دور کردن از کسی . (منتهی الارب ) :
ز کشور کنم دور بدخواه را
بر آیین شاهان کنم راه را.

فردوسی .


چو از آب وز لشکرش دور کرد
به زین اندر افکند گرز نبرد.

فردوسی .


گر آید دختر قیصر نه شاپور
ازین قصرش به رسوایی کنم دور.

نظامی .


گفت ای شه خلوتی کن خانه را
دور کن هم خویش و هم بیگانه را.

مولوی .


- دور کردن کسی از خود ؛ دور ساختن وی . راندن وی از پیش خود :
چون پند نپذرفت ز خود دور کنش زود
تا جان عزیزت برهانی ز گرانیش .

ناصرخسرو.


|| جدا ساختن . جدا کردن . فاصله انداختن . جدایی انداختن . (یادداشت مؤلف ) :
گرد دنیا چند گردی چون ستور
دور کن زین بدتنور این خشک نان .

ناصرخسرو.


دنیات دور کردز دین وین مثل تراست
کز شعر بازداشت ترا جستن شعیر.

ناصرخسرو.


فراق دوستانش باد و یاران
که ما را دور کرد از دوستداران .

سعدی .


- دور کردن سران ؛ بریدن سرها به شمشیر. جدا کردن سرها از تن :
میان سپاه اندر آمد چوگرد
سران را به خنجر همی دور کرد.

فردوسی .


- دور کردن سرکسی از تن [ یا بدن ] وی ؛ جدا ساختن آن . باز کردن آن ازتن . بریدن و جدا ساختن سر وی . (یادداشت مؤلف ) :
فرودآمد از اسب بیژن چو گرد
سر مرد جنگی ز تن دور کرد.

فردوسی .


سرش را همانگه ز تن دور کرد
دد و دام را از سرش سور کرد.

فردوسی .


همی گشت برگرد دشت نبرد
سر سرکشان را ز تن دور کرد.

فردوسی .


|| نفی کردن . تبعید کردن . نفی بلد کردن . (یادداشت مؤلف ). تبعید. (تاج المصادر بیهقی ). || غایب کردن . (ناظم الاطباء). || دفع کردن . رفع نمودن . برطرف ساختن . (از یادداشت مؤلف ) : امیرالمؤمنین اعزازها ارزانی داشتی ... تا... غضاضتی که جاه خلافت را می باشد از گروهی اذناب ... دور کنیم . (تاریخ بیهقی ). || روانه کردن . (ناظم الاطباء). || دور داشتن . دریغ ورزیدن . مضایقه کردن . اقدام ننمودن . مبادرت نورزیدن . (از یادداشت مؤلف ) : اگر رعایت و نواخت ... خویش از ما دور کند حال ما بر چه جمله خواهد بود. (تاریخ بیهقی ).
ترجمه مقاله