ترجمه مقاله

دوشاخ

لغت‌نامه دهخدا

دوشاخ . [ دُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) حیوانی که دو سرو بر سر دارد. ذوالقرنین . با دو سرو. || دوزبان . دوزبانه . دوپر. دوپره . دوشعبه . چیزی که به دوشاخه است : ریش دوشاخ . (یادداشت مؤلف ) :
سرگرد دارد و ریش دوشاخ
کمربند باریک و سینه ٔ فراخ .

فردوسی (در وصف رستم ).


کلکش چو مرغکی است دویده برآب مشک
وز بهر خیر و شر زبانش دو شاخ و تر.

عسجدی .


بتاب یکسر ناخن قواره ٔ مه را
دو شاخ چون سر ناخن برا نمود بتاب .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 51).


|| تیر با پیکان دوسر. تیر دوشعبه :
از میان دو شاخهای خدنگ
جست مقراضه ٔ فراز آهنگ .

نظامی .


اژدها دیده بازکرد فراخ
کآمد از شست شاه تیر دوشاخ .

نظامی .


|| نیزه ای که پیکان دوسردارد: طبطاب ؛ دوشاخ یا دو شاخ گوی باز. نوعی چوگان با دو شعبه . (زمخشری ).
- دوشاخ شدن ؛ دوشاخه شدن . دوزبانه گشتن .به دو شکافته شدن . دوشعبه شدن . (از یادداشت مؤلف ) : خطاب کرد که اکتب یا قلم بسم اﷲ، از هیبت این خطاب لرزه بر قلم افتاد و بر خود بشکافت و دوشاخ شد. (قصص الانبیاء ص 13).
- کلاه دوشاخ ؛ نوعی کلاه که قسمت فوقانی آن دوشقه داشت و رجال دربار مخصوصاً در عصر غزنویان و دوره ٔ قاجاریه بر سر می نهاده اند : با قبای سیاه و کلاه دوشاخ پیش آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 46). امیر (رض ) بر تخت نشست و سالاران و حجاب با کلاههای دوشاخ . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376).
|| فلک . آلت شکنجه . چوبی دارای دوشعبه یا شاخه ، تعذیب متهم یا گناهکار را و بیشتر اقرار جرم یا اظهار رازی را. (از یادداشت مؤلف ).
- دوشاخ نهادن ؛ در دوشاخ گذاردن : و او را گرفت و دوشاخ نهاد بعد ازاقرار و اعتراف او به اعلام آن ایلچی به حضرت روان کرد. (تاریخ جهانگشای جوینی ). و آنجا نیز جماعتی مغولان را که با او گرد تیمور اتفاق کرده بودند بگرفتند ودوشاخ نهادند. (تاریخ جهانگشای جوینی ). مبالغت نمودتا او را بگرفتند و دوشاخ نهادند. (تاریخ جهانگشای جوینی ). رجوع به دوشاخه شود.
|| دار و صلیب . (ناظم الاطباء).صلیب . چلیپ . چلیپا. خاچ . دار. دوشاخه . (یادداشت مؤلف ) :
زآنکه کرده ست قهر الااﷲ
عقل را بر دوشاخ لا بردار.

سنایی .


|| کمربند طلاکوب . (ناظم الاطباء).
ترجمه مقاله