دژم کردن
لغتنامه دهخدا
دژم کردن . [ دُ ژَ / دِ ژَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) اندوهگین کردن . اندوهناک ساختن :
دژمش کرد درم لاجرم به آخرکار
ستوده نیست کسی کو سزای لاجرمست .
- دژم کردن بخت کسی ؛ تیره کردن بخت او :
مکن بخت فرزند خود را دژم
ببینی دل خویش زین پس به غم .
- دژم کردن چهره ؛ درهم و خشم آلود کردن آن :
دژم کرد شاه اندر آن کار چهر
بفرمود تا رفت بوزرجمهر.
بیامد به قلب سپه پیلسم
دهان پر ز کین چهره کرده دژم .
- || تیره کردن :
گر ز پی غزو غز قصد خراسان کنی
گرد سواران کند چهره ٔ گردون دژم .
- دژم کردن دل ؛ غمگین و افسرده کردن آن را :
مدار ایچ تیمار با جان بهم
به گیتی مکن جاودان دل دژم .
ایزد او را برساناد به کام دل او
دل ما شاد کناد و دل بدخواه دژم .
نیست مسعودسعد کار خرد
دل ز کار جهان دژم کردن .
- دژم کردن رخساره ؛ پرچین کردن آن . درهم کشیدن آن از اندوه و غم :
همی گفت رخساره کرده دژم
ز کار سیاوش دلش پر ز غم .
- دژم کردن روزگار بر خود ؛ تیره و تباه کردن و بر خودتنگ گرفتن جهان :
دو رخساره پر خون و دل سوکوار
دژم کرده بر خویشتن روزگار.
- دژم کردن روی ؛ ترش و پرچین کردن روی از خشم :
نبینی ز من یک سخن بیش و کم
تو زین پس مکن روی بر من دژم .
زبان آورش گفت و تو نیز هم
چو خسرو مکن روی بر ما دژم .
نشستند با روی کرده دژم
زبانشان نجنبید بر بیش و کم .
بدیدی مرا روی کردی دژم
دمیدی بر آن آتش تیزدم .
کمندی به فتراک بر شست خم
خم اندرخم و روی کرده دژم .
جهان چون من دژم کردم بر او روی
سوی من کرد روی خویش خندان .
دژمش کرد درم لاجرم به آخرکار
ستوده نیست کسی کو سزای لاجرمست .
ناصرخسرو.
- دژم کردن بخت کسی ؛ تیره کردن بخت او :
مکن بخت فرزند خود را دژم
ببینی دل خویش زین پس به غم .
فردوسی .
- دژم کردن چهره ؛ درهم و خشم آلود کردن آن :
دژم کرد شاه اندر آن کار چهر
بفرمود تا رفت بوزرجمهر.
فردوسی .
بیامد به قلب سپه پیلسم
دهان پر ز کین چهره کرده دژم .
فردوسی .
- || تیره کردن :
گر ز پی غزو غز قصد خراسان کنی
گرد سواران کند چهره ٔ گردون دژم .
خاقانی .
- دژم کردن دل ؛ غمگین و افسرده کردن آن را :
مدار ایچ تیمار با جان بهم
به گیتی مکن جاودان دل دژم .
فردوسی .
ایزد او را برساناد به کام دل او
دل ما شاد کناد و دل بدخواه دژم .
فرخی .
نیست مسعودسعد کار خرد
دل ز کار جهان دژم کردن .
مسعودسعد.
- دژم کردن رخساره ؛ پرچین کردن آن . درهم کشیدن آن از اندوه و غم :
همی گفت رخساره کرده دژم
ز کار سیاوش دلش پر ز غم .
فردوسی .
- دژم کردن روزگار بر خود ؛ تیره و تباه کردن و بر خودتنگ گرفتن جهان :
دو رخساره پر خون و دل سوکوار
دژم کرده بر خویشتن روزگار.
فردوسی .
- دژم کردن روی ؛ ترش و پرچین کردن روی از خشم :
نبینی ز من یک سخن بیش و کم
تو زین پس مکن روی بر من دژم .
دقیقی .
زبان آورش گفت و تو نیز هم
چو خسرو مکن روی بر ما دژم .
بوشکور.
نشستند با روی کرده دژم
زبانشان نجنبید بر بیش و کم .
فردوسی .
بدیدی مرا روی کردی دژم
دمیدی بر آن آتش تیزدم .
فردوسی .
کمندی به فتراک بر شست خم
خم اندرخم و روی کرده دژم .
فردوسی .
جهان چون من دژم کردم بر او روی
سوی من کرد روی خویش خندان .
ناصرخسرو.