ترجمه مقاله

دگر

لغت‌نامه دهخدا

دگر. [ دِ گ َ ] (ق ) مخفف «دیگر» است که به معنی باز باشد. چون اضافه به چیزی کنند افاده ٔ غیریت و تکرار و تفنن و تعدد کند. (برهان ) (آنندراج ). لفظ دگر افاده ٔ معنی عطف و تکرار کند چنانچه گویند زید دمی بنشست و دگر برخاست و رفت ، لیکن اکثر چنانست که صدور ماوقوع فعل قبل و بعد لفظ دگر منسوب به ذات واحد می باشد، و گاه این عطف و تکرار نظر به صدور فعل از ذات واحد یافته نمیشود، چنانکه بگوئی من یار را دعا کردم دگر او را دشنام داد.(از آنندراج ). هم . باز. نیز. بار دیگر :
تو گفتی نشاید مگر داد را
دگر تخت شاهی و بنیاد را.

فردوسی .


پسر هست او را دگر هشت مرد
سواران جنگی یلان نبرد.

فردوسی .


دگر گفت کآن سبز پرده سرای
بزرگان ایران به پیشش بپای .

فردوسی .


دگر گفت تا لشکر نیمروز
برفتند با رستم نیوسوز.

فردوسی .


دگر آنکه دارد به یزدان سپاس
بود دانشی مرد یزدان شناس .

فردوسی .


میان من و او بسی رزم بود
مگر کم بخواهد دگر آزمود.

فردوسی .


تو تا ایدری شاد زی غم مخور
که چون تو شدی بازنائی دگر.

اسدی .


ندانم درین رای گردون چه چیز
دگر بینمت یا نبینمْت نیز.

اسدی .


و اگر دگر باز این آواز شنوی بر جای بایست .

(تفسیر ابوالفتوح رازی ).


صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید.

سعدی .


|| پس . سپس . بعد. بعد از این . بعد از آن . بعداً. از این پس . از این ببعد. من بعد. دوباره . بار دیگر. بعد از این . از نو. بار دوم . کرت دوم . باز. آنگاه . در ثانی :
اگر با من دگر کاوی خوری ناگه
بسر بر تیغ و بر پهلوی شنگینه .

فرالاوی .


به رستم چنین گفت خسرو دگر
خنک زال زر کش تو باشی پسر.

فردوسی .


دگر گور بنهاد پیش تنش
که هر بار گوری بدی خوردنش .

فردوسی .


دگر گفت کز جور گردان سپهر
سیه گشت بخت مرا نیز چهر.

فردوسی .


شب تیره باید شدن سوی چین
دگر سوی مکران و توران زمین .

فردوسی .


دگر سام رفت از پس شهریار
همانا نیاید بدین کارزار.

فردوسی .


دگر نخواهم گفتن همی ثنا و غزل
که رفت یکسره بازار و قیمت سرواد.

لبیبی .


کسی که در حرم عدل و رحمت توگریخت
دگر بدست سپهر و زمانه مسپارش .

ظهیر (از شرفنامه ٔ منیری ).


دلارامی که داری دل در اوبند
دگر چشم از همه عالم فروبند.

سعدی .


انصاف نیست پیش تو گفتن حدیث عشق
من عهد می کنم که نگویم دگر سخن .

سعدی .


نبینی بجائی که برخاست گرد
نبیند دگر گرچه بیناست مرد.

سعدی .


اگر لذت ترک لذت بدانی
دگر لذت نفس لذت نخوانی .

سعدی .


همیشه پیشه ٔ من عاشقی و رندی بود
دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم .

حافظ.


دگر به صید حرم تیغ برمکش زنهار
وز آن که با دل ما کرده ای پشیمان باش .

حافظ.


شد حلقه قامت من تا بعد از این رقیبت
زین در دگر نراند ما را به هیچ بابی .

حافظ.


|| (ص مبهم ، ضمیر مبهم ) دوم . بدنبال نخست . جز اول . جز قبلی . غیر اول . غیر از قبلی . جز از بقیه . جز از او، ومعمولاً در این معنی بدنبال «یک » یا «یکی » می آید :
یکی حال از گذشته دی دگر از نامده فردا
همی گویند پنداری که وخشورند یا کندا.

دقیقی .


یکی از شما گر کنم من گزین
دگر گردد از من پراز درد و کین .

فردوسی .


یکی مر دگر را ندانست باز
شب تیره و نیزه های دراز.

فردوسی .


عمود دگر بیژن گیو سخت
بزد بر سر و ترگ آن نیک بخت .

فردوسی .


چو شد روزگار تهمتن بسر
به پیش آورم داستانی دگر.

فردوسی .


خروشید کای نامداران جنگ
زمانی دگر کرد باید درنگ .

فردوسی .


نتوان گفت که دریای دمان را دگر است
نتوان گفت که درهای دگر جز در اوست .

فرخی .


به علی مردمی و مردی نامی شد و تو
گر علی نیستی ای میر، علی ّ دگری .

فرخی .


بزیاد آن ملک راد که در دولت او
نبود حاجت هرگز به کسان دگرم .

فرخی .


فال نیکو زدم ارجو که چنین باشد راست
تا زنم زینسان هر روزه یکی فال دگر.

فرخی .


زن بدکنش معشقولیه نام
نبودش جز از بد دگر هیچ کام .

عنصری .


یک دست تو با زلف و دگر دست تو با جام
یک گوش به چنگی ودگر گوش به نائی .

منوچهری .


یک پایک او را ز بن اندر بگسسته
وآویخته او را به دگر پای نگونسار.

منوچهری .


زآن کوزه ٔ می که نیست در وی ضرری
پر کن قدحی بخور به من ده دگری .

خیام .


نکوئی کن امسال چون ده تراست
که سال دگر دیگری دهخداست .

سعدی .


نخست پادشهی همچو او ولایت بخش
که جان خویش بپرورد و داد عیش بداد
دگر مربی اسلام شیخ مجدالدین
که قاضیی به از او آسمان ندارد یاد.

حافظ.


- امثال :
اینجا نشد جای دگر این خر نشد خر دگر . (امثال و حکم دهخدا).
|| با خصوصیتی دیگر. با خصوصیتی جز از اول . غیر از. متفاوت با قبلی . چیزی جز از چیز اول . ممتاز از بقیه . چیز دیگر. غیر از معهود. غیر از قبلی :
نگر نگوئی کو چون قباد یا چو جم است
حدیث او دگر است از حدیث جم ّ و قباد.

فرخی .


نی نی که تو ز خواسته شیرین ترین دهی
وآنکو جز این دهد دگر است و تو دیگری .

فرخی .


وآنگه که فروبارد باران بقوت
گیرد شمر آب دگر صورت و آثار.

منوچهری .


ره دانا دگر و مذهب عاشق دگر است
ای خردمند که عیب من مدهوش کنی .

سعدی .


هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظر است
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگر است .

سعدی .


همه گویند سخن گفتن سعدی دگر است
همه دانند مزامیر، نه همچون داود.

سعدی .


نرود مرغ سوی دانه فراز
چون دگر مرغ بیند اندر بند.

سعدی .


هزار جان مقدس بسوخت زین غیرت
که هر صباح و مسا شمع مجلس دگری .

حافظ.


- امثال :
بربسته دگر باشد و بررسته دگر ؛ فطری و طبیعی را بر مصنع و بر ساخته برتری باشد. (امثال و حکم دهخدا).
|| کس دیگر. شخص دیگر. آنکه جز توست . اجنبی . غریب . بیگانه . غیر. سائر :
دگر هرکه بشنید گفتار او
پر از دردشان شد دل از کار او.

فردوسی .


بگفتند هر کس همی با دگر
زن و مرد و کودک به درگاه بر.

فردوسی .


دگر نامداران کجا رفته اند
مگر پند خسرو نپذرفته اند.

فردوسی .


من دگر یاران خود را آزمودم خاص و عام
نی یکیشان رازدار و نی وفا اندر دو تن .

منوچهری .


وزیشان زرد را مادر دگر بود
شنیدستم که او هندوگهر بود.

(ویس و رامین ).


گفت با لیلی خلیفه کاین توئی
کز تو شد مجنون پریشان و غوی
از دگر خوبان تو افزون نیستی
گفت رو رو چون تو مجنون نیستی .

مولوی .


آدمی فضل بر دگر حیوان
به جوانمردی و ادب دارد.

سعدی .


صد مشعله افروخته گردد به چراغی
آن نور تو داری و دگر مقتبسانند.

سعدی .


من از این طالع شوریده برنجم وَرْنی
بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست .

حافظ.


- امثال :
جگر جگر است و دگر دگر. (از امثال و حکم دهخدا).
|| چیز دیگر. شی ٔ دیگر :
وگر من نپوشم بیازارد اوی
همانا دگر چیز پندارد اوی .

فردوسی .


وگر بگذری سوی انگشت گر
از او جز سیاهی نیابی دگر.

فردوسی .


- آن دگر ؛ چیزی جز آنچه هست :
هر دو یک گوهرند لیک بطبع
این بیفسرد و آن دگر بگداخت .

رودکی .


تاجوران تاجورش خوانده اند
وآن دگران آن دگرش خوانده اند.

نظامی .


- حیات دگر ؛ حیات دوم . زندگانی نو :
تو خود حیات دگر بودی ای زمان وصال
دلم امید ندانست و در وفای تو بست .

حافظ.


- دگر بار ؛ دیگر بار. دگرباره . بار دگر. (ناظم الاطباء). بار دوم : دگر بارش به تضرع و زاری بخواند. (گلستان سعدی ).
اگر گنجی بدست آرم دگر بار
من و زین نوبت تنها نشستن .

سعدی .


هرگه که بگذرد بکشد دوستان خویش
وین دوست منتظرکه دگربار بگذرد.

سعدی .


به تیغ هجر بکشتی مرا و برگشتی
بیا و زنده ٔ جاوید کن دگر بارم .

سعدی .


- || زمان دیگر. وقت دیگر. (ناظم الاطباء).
- دگر باره ؛ دگربار. دیگر باره . بار دوم .کرة ثانیة. (یادداشت مرحوم دهخدا). غیر از بار اول .غیر از بار قبلی . از نو. باز. یک بار دیگر. کرت دیگر. نوبتی غیر از نوبت پیشین :
دگر باره زد بر سر ترگ اوی
شکسته شد آن تیغ پرخاشجوی .

فردوسی .


سپهدار توران به گنگ آمده
دگر باره توران به چنگ آمده .

فردوسی .


سر بخت پستش برآمد به ماه
دگر باره شد شاه و بگرفت گاه .

عنصری .


زنهار تا نگوئی با او حدیث من
تو بر زبان خویش دگرباره زینهار.

منوچهری .


شاه دگر باره با داناآن به دیدار درخت شد. (نوروزنامه ).
چرخ سنجاب گون دگرباره
پیریش را بدل کند به شباب .

سوزنی .


عشقت چو درآمد ز درم صبر بدر شد
احوال دلم باز دگرباره دگر شد.

خاقانی .


بسی برنیاید که خاکش خورد
دگر باره بادش به عالم برد.

سعدی .


کنند این و آن خوش دگر باره دل
وی اندر میان کوربخت و خجل .

سعدی .


- || پیش از این . قبل ذلک : پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست ، غلام دگر باره دریا ندیده بود و محنت کشتی نیازموده . (گلستان سعدی ). و رجوع به دیگر باره شود.
- || در وقت و در زمان دیگر. (ناظم الاطباء).
- دگر تا ؛ تای دیگر. دوم :
یاقوتی جولاهه بمرد و دو پسر ماند
یک تا بچه غر ماند و دگر تا بچه نر ماند.

سوزنی .


- دگر روز ؛ دیگر روز. روز دیگر. روز بعد. فردا. روز بعد آن . روز بعد از روزی که از آن سخن داشته اند :
دگرروز گشتاسب با موبدان
ردان و بزرگان و اسپهبدان .

فردوسی .


دگر روز چون سیمگون گشت راغ
پدید آمد آن زرد رخشان چراغ .

فردوسی .


بیامد دگر روز شبگیر شاه
سوی دشت نخجیر خود با سپاه .

فردوسی .


دگر روز چون گنبد لاجورد
برآورد و بنمود یاقوت زرد.

فردوسی .


دگر روز بهرام جنگی برفت
به دیدار گردان پرموده تفت .

فردوسی .


دگر روز کشتن امیرابوجعفر، بوحفص محمدبن عمرو را به امارت بنشاندند. (تاریخ سیستان ). سوی امیر خراسان نامه نبشت و خبر کرد دگر روز امیر خراسان سپاه برنشاند. (تاریخ سیستان ). تا دگر روز عید گوسپندکشان سلطان محمد فرازرسید. (تاریخ سیستان ).
همه شب درین فکر بود و نخفت
دگر روز با هوشمندان بگفت .

سعدی .


- || دیروز. (ناظم الاطباء).
- دگرره ؛ بار دیگر. دوباره :
دگرره سر ازین اندیشه برکرد
که از خامی چه کوبم آهن سرد.

نظامی .


- دگر سال ؛ سال دیگر. سال بعد. سال پس از سالی که از آن سخن رفته است :
مردمان قصه فرستند ز صنعا بر او
گر دگر سال وکیلش سوی صنعا نشود.

منوچهری .


- دگرسان ؛ دیگرسان . بسان دیگر. به گونه ٔ دیگر :
اولش کردم تسلیم به حق
باز تسلیم دگرسان چه کنم .

خاقانی .


- دگرسان شدن ؛ عوض شدن . به گونه ٔ دیگر شدن :
ز فرّ ماه فروردین جهان چون خلد رضوان شد
همه حالش دگرگون شد همه رسمش دگرسان شد.

معزی .


گر بپسندیش دگرسان شود
چشمه ٔ آن آب دوچندان شود.

نظامی .


- دگرسان گشتن ؛ دگرسان شدن . دگرگون شدن :
مشیات خالق نگردددگوگون
قضیات سابق نگردد دگرسان .

عبدالوسع جبلی .


- دگر شب ؛ شب دیگر. شب بعد از آن شب که از آن سخن داشته اند :
دگر شب نمایش کند پیشتر
ترا روشنائی دهد بیشتر.

فردوسی .


دگر شب چو برزد سر از کوه ماه
به زندان دژآگاه کردش تباه .

فردوسی .


- دگر کس ؛ غیر. غیری . کس دیگر :
زیرا که دگر کسان بدانند
آن چیز که تو همی بدانی .

ناصرخسرو.


غلطم من که چراغی همه کس را میرد
لیک خورشید مرا مرد و دگر کس را نی .

خاقانی .


- دگر نماز ؛ نماز عصر. (ناظم الاطباء). نماز دگر. نماز دیگر. و رجوع به نماز دگر در همین ترکیبات و رجوع به نماز دیگر در ردیف خود شود.
- دگری ؛ دیگری . غیر. کسی جز اولی . آن یک . کس دیگر:
بیم آنست که جای تو بگیرد دگری
آگهت کردم و گفتم سخن بازپسین .

فرخی .


چون با دگری من بگشایم تو ببندی
ور با دگری هیچ نبندم بگشایی .

منوچهری .


جستی و یافتی دگری بر مراد دل
رستی ز خوی ناخوش و از گفتگوی ما.

منوچهری .


راست خواهی نظر حرام بود
برچنین روی و باز بر دگری .

سعدی .


وآن دگری گفت نه بس حاصلست
کوری چشم است و بلای دل است .

نظامی .


- || یکی . آن یک (در غیر شخص ) :
ستور و مردم و پیغمبران سه مرتبتند
بدین دو وحی جدا مانده هر یک از دگری .

ناصرخسرو.


- روز دگر ؛ روز قبل . دی . دیروز :
هم بترتیب وساز روز دگر
خوان نهادند و خوردها بر سر.

نظامی .


- || فردا :
هر کس که گلستانی خواهدبه مه دی
گو خاک مصافت بین روز دگر فتح .

مسعودسعد.


- سرای دگر ؛ آخرت . آن جهان . مقابل این سرای :
این سرائیست که البته خلل خواهد کرد
خنک آن قوم که در بند سرای دگرند.

سعدی .


خبرش ده که هیچ دولت و جاه
به سرای دگر نخواهد یافت .

سعدی .


- نماز دگر ؛ نماز دیگر، صلاة عصر : نماز پیشین و دگر جمع بکند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ).
- || هنگام عصر. عصر. وقت عصر :
برفت روز و تو چون طفل خرمی آری
نشاط طفل نماز دگر بود عمداً.

خاقانی .


پس ازنماز دگر روزگار آدینه
نبید خور که گناهان عفو کند ایزد.

منوچهری .


و رجوع به نماز در ردیف خود شود.
- یک اندر دگر ؛ بهمدیگر. یکی در دیگری . اولی با دومی :
فلکها یک اندر دگر بسته شد
بجنبید چون کار پیوسته شد.

فردوسی .


- یک با دگر ؛ با همدیگر. یکی با دومی :
به آواز گفتند یک بادگر
که شاهی بود زین سزاوارتر.

فردوسی .


- یکدگر ؛ یکدیگر. با هم :
دف و چنگ با یکدگر سازگار
برآورده زیر از میان ناله زار.

سعدی .


|| کلمه ای است که شخص یا چیزی را علاوه بر شخص و چیزی که پیش بیان کرده اند، بیان می کند. علاوه . زیاده . جز این . جز آن . (از حاشیه ٔ برهان ، ذیل دیگر). غیر از آن (این ). جز از این (آن ). سوای آن (این ). ماسوای آن (این ). ماعدای آن (این ). منحصراً. انحصاراً :
تا کجا گوهریست بشناسم
دست سوی دگر نپرواسم .

ابوشکور.


تا زنده ام مرا نیست از مدح تو دگر کار
کشت و درودم این است خرمن همین و شد کار.

رودکی .


دگر هر چه از مردمی درخورد
مر آن را پذیرنده باشد خرد.

فردوسی .


گر نثار قدم یار گرامی نکنم
گوهر جان بچه کار دگرم بازآید.

حافظ.


|| بقیه . جز اینها. جز آنها. جز از. غیر از. چیز دیگر. بقیه . ماسوای (استثنا) :
یکی جامه وین بادروزه که قوت
دگر اینهمه بیشی و برسریست .

رودکی .


از آن کآسمان را دگر بود راز
بگفت برادر نیامد فراز.

فردوسی .


دگرها فروشم به زرّ و به سیم
به قیصر پناهم نپیچم ز بیم .

فردوسی .


سپاه دو شاه از پذیره شدن
دگر بود و دیگر ببازآمدن .

فردوسی .


گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر
بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر.

حافظ.


|| ثانی اثنین . (یادداشت مرحوم دهخدا). بدل . عوض . تالی تلو. دوم :
القصه که ازبیم عذاب هجران
در آتش رشکم دگر از دوزخیان .

رودکی .


سیه چشم بدنام آن بدهنر
که چون اومیاراد گردون دگر.

فردوسی .


چه کرد او ابا لشکرم سربسر
که چون او ندانم به گیتی دگر.

فردوسی .


پدران را به پسر تهنیت آرند و رواست
که پدر همچو درخت است و پسر همچو بری
من پسر را به پدر تهنیت آوردم از آن
که ندیدم به جهان مر پدرش را دگری .

فرخی .


عادت و سیرت او خوبتر از صورت اوست
گر چه در گیتی چون صورت او نیست دگر.

فرخی .


اگر چنو دگرستی به مردمی و به فضل
چنو شدستی معروف و گستریده اثر.

فرخی .


|| منقلب . دگرگون . دیگرگون . با شخصیت دیگر :
من دگرم یا دگر شده ست جهانم
هست جهانم همان و من نه همانم .

ناصرخسرو.


- دگر نمودن ؛ صورتی غیر از اول نمایان شدن . نوع دیگر جلوه کردن :
ندیده تنبل اوی و بدیده مندل اوی
دگر نماید و دیگر بود بسان سراب .

رودکی .


|| (ق ) برخلاف گذشته :
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
عیش خلوت به تماشای گلستان ماند.

سعدی .


گفت ، حافظ! دگرت خرقه شراب آلوده ست
مگر ازمذهب این طایفه بازآمده ای .

حافظ.


|| (حرف ربط) و اما. (یادداشت مرحوم دهخدا). اما :
دگر آنکه گفتی ز کار سپاه
که در بومها برنشاندم براه .

فردوسی .


دگر آنکه گفتی تو از خواسته
ز اسبان و از گنج آراسته .

فردوسی .


|| (ص ) بیش . باقی . برجای مانده . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ای لعبت حصاری شغلی دگر نداری
مجلس چرا نسازی باده چرا نیاری .

منوچهری .


|| (اِ) جزر دریا در طرف عصر، و یا مد آن در طرف عصر. (ناظم الاطباء).
ترجمه مقاله