دیرین
لغتنامه دهخدا
دیرین . (ص نسبی ) دیرینه . کهنه . (آنندراج ). کهن . قدیم . عتیق . عتیقه : یار دیرین . دوست دیرین . آرزوی دیرین :
نشناخت مرا حریف دیرین
زیرا که چنین ندید پارم .
چو مجلس گرم شد ازنور شیرین
ز مستی در سرآمد خواب دیرین .
چو هرخاکی که باد آورد فیضی برد از انعامت
ز حال بنده یاد آور که خدمتکار دیرینم .
- صحبت دیرین ؛ همنشینی و مصاحبت قدیم :
ای غم از صحبت دیرین توام دل بگرفت
هیچت افتد که خدا را ز سرم برخیزی .
دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت
که سنگ تفرقه ایام در میان انداخت .
یاران قدیم و دوستان حمیم از کلمه ٔ حق خاموش شدند و صحبت دیرین فراموش کردند. (گلستان سعدی ).
نشناخت مرا حریف دیرین
زیرا که چنین ندید پارم .
ناصرخسرو.
چو مجلس گرم شد ازنور شیرین
ز مستی در سرآمد خواب دیرین .
نظامی .
چو هرخاکی که باد آورد فیضی برد از انعامت
ز حال بنده یاد آور که خدمتکار دیرینم .
حافظ.
- صحبت دیرین ؛ همنشینی و مصاحبت قدیم :
ای غم از صحبت دیرین توام دل بگرفت
هیچت افتد که خدا را ز سرم برخیزی .
سعدی .
دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت
که سنگ تفرقه ایام در میان انداخت .
سعدی .
یاران قدیم و دوستان حمیم از کلمه ٔ حق خاموش شدند و صحبت دیرین فراموش کردند. (گلستان سعدی ).