دیندار
لغتنامه دهخدا
دیندار. (نف مرکب ) دارنده ٔ دین . صاحب دین و ملة. (از آنندراج ). متدین . گرویده :
سغد، ناحیتی است ... با مردمان نرم دیندار. (حدود العالم ).
که سالی خراجی نخواهد ز پیش
ز دیندار بیدار و از مرد کیش .
چنین بود رسم نیاکان تو
سر افراز و دیندار پاکان تو.
سخن از مردم دیندار شنو و آن را
که ندارد دین منگر سوی دینارش .
مانده ست چو من درین زمین حیران
هر زاهد و عابدی و دینداری .
و این ولایت را بکسی دیندار سپارم و من باز گردم . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ). و این پیروز مردی دیندار پارسا بود. (فارسنامه ابن البلخی ص 83).
شاکر لطف رحمتش دیندار
شاکی قهر غیرتش کفار.
دین دیندارن بماند مال دنیادار نه
مرد را پس دین به از دنیا و مما یجمعون .
یا دینداری بود که از عذاب بترسد یا کریمی که از عار اندیشد. (کلیله و دمنه ).
بیرون ز یک پدر تو نغوشاک زاده ای
من تا به سی پدر همه دیندار و دین ورم .
بده انصاف خود که دینداران
جز بر انصاف تکیه گه نکنند.
بی قاضی دیندار بسیاربلکه بیشتر خرابی و فساد از ایشان است . (مجالس سعدی ص 26).
سغد، ناحیتی است ... با مردمان نرم دیندار. (حدود العالم ).
که سالی خراجی نخواهد ز پیش
ز دیندار بیدار و از مرد کیش .
فردوسی .
چنین بود رسم نیاکان تو
سر افراز و دیندار پاکان تو.
فردوسی .
سخن از مردم دیندار شنو و آن را
که ندارد دین منگر سوی دینارش .
ناصرخسرو.
مانده ست چو من درین زمین حیران
هر زاهد و عابدی و دینداری .
ناصرخسرو.
و این ولایت را بکسی دیندار سپارم و من باز گردم . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ). و این پیروز مردی دیندار پارسا بود. (فارسنامه ابن البلخی ص 83).
شاکر لطف رحمتش دیندار
شاکی قهر غیرتش کفار.
سنایی .
دین دیندارن بماند مال دنیادار نه
مرد را پس دین به از دنیا و مما یجمعون .
سنایی .
یا دینداری بود که از عذاب بترسد یا کریمی که از عار اندیشد. (کلیله و دمنه ).
بیرون ز یک پدر تو نغوشاک زاده ای
من تا به سی پدر همه دیندار و دین ورم .
سوزنی .
بده انصاف خود که دینداران
جز بر انصاف تکیه گه نکنند.
خاقانی .
بی قاضی دیندار بسیاربلکه بیشتر خرابی و فساد از ایشان است . (مجالس سعدی ص 26).