دیوزاد
لغتنامه دهخدا
دیوزاد. [ وْ ] (ن مف مرکب ) دیوزاده . زاده شده از دیو. بچه ٔ دیو. (ناظم الاطباء). از نژاد دیو. از تخمه دیوان :
که گر گیو گودرز و آن دیوزاد
شوند ابر غرنده یا تیزباد.
که برد آگهی نزد آن دیوزاد
که آنجا سیاوخش دارد نژاد.
کنون چون گشاده شد آن دیوزاد
بچنگ است ما را غم و سرد باد.
بطمع بزرگیم بدهی بباد
بدان اژدهاپیکر دیوزاد.
گل را نتوان بباد دادن
مهزاد به دیوزاد دادن .
همه در هراسیم ازین دیوزاد
تویی دیوبند از تو خواهیم داد.
بمن بانگ برزد که ای دیوزاد
شبیخون من چونت آید بیاد.
|| کنایه از اسب قوی هیکل و تیزرو. (غیاث ) (آنندراج ) :
به چابک روی پیکرش دیوزاد.
|| خسرو دیوزاد، نامی از نامهای پهلوانان افسانه های قدیم . (یادداشت مؤلف ).
که گر گیو گودرز و آن دیوزاد
شوند ابر غرنده یا تیزباد.
فردوسی .
که برد آگهی نزد آن دیوزاد
که آنجا سیاوخش دارد نژاد.
فردوسی .
کنون چون گشاده شد آن دیوزاد
بچنگ است ما را غم و سرد باد.
فردوسی .
بطمع بزرگیم بدهی بباد
بدان اژدهاپیکر دیوزاد.
اسدی .
گل را نتوان بباد دادن
مهزاد به دیوزاد دادن .
نظامی .
همه در هراسیم ازین دیوزاد
تویی دیوبند از تو خواهیم داد.
نظامی .
بمن بانگ برزد که ای دیوزاد
شبیخون من چونت آید بیاد.
نظامی .
|| کنایه از اسب قوی هیکل و تیزرو. (غیاث ) (آنندراج ) :
به چابک روی پیکرش دیوزاد.
نظامی .
|| خسرو دیوزاد، نامی از نامهای پهلوانان افسانه های قدیم . (یادداشت مؤلف ).