دیوگوهر
لغتنامه دهخدا
دیوگوهر. [ وْ گ َ / گُو هََ ] (ص مرکب ) دیونژاد. دیونهاد. با سرشت دیو :
نشکند قدرگوهر سخنم
نظم هر دیوگوهر مهذار.
آه من سازد آتشین پیکان
تا در این دیوگوهر اندازد.
سیمرغ دولت از فزع دیوگوهران
در گوهر حسام سلیمان نگین گریخت .
با آنکه مور حوصله و دیوگوهرم
هم مرغ او شوم که سلیمان شناسمش .
نشکند قدرگوهر سخنم
نظم هر دیوگوهر مهذار.
خاقانی .
آه من سازد آتشین پیکان
تا در این دیوگوهر اندازد.
خاقانی .
سیمرغ دولت از فزع دیوگوهران
در گوهر حسام سلیمان نگین گریخت .
خاقانی .
با آنکه مور حوصله و دیوگوهرم
هم مرغ او شوم که سلیمان شناسمش .
خاقانی .