ترجمه مقاله

ذوالفقار شیروانی

لغت‌نامه دهخدا

ذوالفقار شیروانی . [ذُل ْ ف َ رِ شیر ] (اِخ ) سیدی است فاضل و کامل و معاصر حکیم خاقانی شروانی و فلکی شروانی و جمال الدین اصفهانی . ظهورش در زمان دولت خوارزمشاهیان و نام نامیش سیدقوام الدین حسین بن صدرالدین علی بوده و مداحی یوسف شاه لر که از جانب اباقاخان در خوزستان و غیره حکومت داشته میکرده است در قواعد صنایع و بدایع شعری استاد و مخترع بوده و شعرائی که بعد از او آمده اند مانند اهلی و سلمان ازو تتبع کرده اند وفاتش در سنه ٔ 679هَ . ق . و قبرش در سرخاب و از قصاید آن جناب است :
ای ز رای روشنت یکجزو تدبیر صواب
ای ز مهر خاطرت یکذرّه نور آفتاب
گر جهان را از دم لطف تو آید نوبهار
ور فلک را از کف راد تو باشد فتح باب .
آفتاب آرد بجای غنچه ٔ گلبن چمن
مشتری بارد بجای قطره ٔ باران سحاب
اندر آن موضع که فرمان ترا باشد نهیب
واندر آن کشور که تهدید ترا باشدعتاب
کرگدن بی شاخ و بی چنگل بود باز سفید
مار بیدندان و بی چنگال باشد شیرغاب
در خیال هر که صورت بست نقش کین تو
دیده ٔ بختش نه بیند روی بیداری بخواب .
در مدح قوام الملک وزیر گوید:
زهی نهادشریعت خلاصه ٔ ایجاد
ز بندگی ّ تو گیرد سعادت استسعاد
نهفته روی جلالت ز دیده ٔ اوهام
گذشته پیک نوالت ز منزل اعداد
بود سپهر شرف را معالیت اجرام
بود بروج هنر را کفایتت اوتاد
نه روزگاری و باشی مسلّم از حدثان
نه کردگاری و باشی منزّه از اضداد
قوام ملکی و ملک از قوام تدبیرت
بزیب روضه ٔ فردوس گشت ذات عماد
ولیت را مزه در کام چشمه ٔ حیوان
عدوت را مژه در چشم نشتر فصاد
ز اهتمام (؟) جنابت ستون هفت اقلیم
ز چار طاق جلالت بنای سبع شداد
بود ز مسترقات صریر خامه ٔ تو
دقیقها که زبان خرد کند ایراد
بروز عدل تو در رخنه ٔ کتان مهتاب
رفوگر است خلاف طبیعت معتاد
صفای مدح تو در طبع روح بخش منست
بسان نور کرامات در دل زهّاد
ازین قصیده خورد خجلت آنکه میگوید
مرا ز دست هنرهای خویشتن فریاد.
در مدح یوسف شاه لُر گفته :
طُرّة خوشرنگ آن خورشیدروی مه جبین
در فضای نیمروز آورده مشگ از ملک چین
جان مشتاقان اگر خواهد مقامی دلپذیر
جز سواد زلف او جائی نباشد دلنشین
خواندمش آئینه ٔ جان و مرا ننمود روی
این روا کی داشتی گر دل نکردی آهنین
نکهت گیسوی عنبربیز مشگ افشان اوست
شمه ای از خاکپای شهریار راستین
خسرو اسلام یوسف شاه جمشید زمان
آنکه پیش آستانش آسمان بوسد زمین
رایتش را شهریار اختران در اهتمام
خاتمش را گنبد فیروزگون زیر نگین
اندر آن میدان که راند فوج دشمن چون رمه
تیغ او از گلّه بدخواه خواهد سر گزین
هست داغ امتثال امر آن والاجناب
اختران را بر جباه و آسمان را بر سرین
از حوادث دهر را اقبال او سدّ سدید
وز نوایب ملک را تدبیر او حصن حصین
تا نتابد بال پشه قوت پیل سترگ
تا نتابد دست روبه پنجه ٔ شیر عرین
همچو پشّه حاسدان را پایمال پیل یاب
همچو روبه دشمنان را زیر دست شیر بین .
در مدح خواجه عزّالدین فرماید:
چو در قلب شتا خم شد کمان رستم بهمن
شمر شد آهنین خفتان و آمد آب روئین تن
دهد زینت کنون لاله بلؤلؤ دوحه را ساعد
کند زیور کنون شبنم ز گوهر شاخ را گردن
جهان از چادر سیماب بافد دشت را مفرش
هوا از خرده ٔ کافور سازد کوه را خرمن
اگر دست تو این (؟) بودی ز بیم صولت سرما
وگر مقدور آن گشتی ز سهم سطوت بهمن
نعایم وار ماهی را از اخگر آمدی طعمه
سمندروار مرغابی ز آتش ساختی مسکن
نباشد ممتنع در آرزوی صحبت آتش
که سوزد طلق چون گوگرد وسازد آب با روغن
عجب نبود درین هنگام کاب گونه ٔ ناری
به بندد در مسام لعل چون خون دل روین
نیفتد بر سر حرّاقه الاّ خردهای یخ
اگر در تاب خورشید آزمائی سنگ با آهن
گر آرد بر عدم یکروز ناگه تاختن صرصر
ز خوفش اهل جنّت را بدوزخ در شود مأمن
ز تاب صاعقه بر کوه سنگ صلب را بینی
چنان کز هیبت مخدوم باشد خاطر دشمن
جهان فضل عزّالدین که از شوق ثنای او
براندازد عطارد جیب و بدرد لوح پیراهن
ضمیر مرد معنی دان ز فیض دست در بارش
چو ابر از گوهر ژاله بلؤلؤ گردد آبستن
کمینه بنده ٔ درگاه عالی ذوالفقار آمد
که یابی در ازای طبع او مربرق را کودن
ازین نیلوفری طارم سرافکنده ست چون نرگس
اگرچه در ثنایت ده زبان افتاده چون سوسن
ثناخوانی چنین را هیچ و گردون را لباس اطلس
هواداری چنین عریان و گیتی در خز ادکن .
و له ایضاً:
باز چون رخسار خوبان گشت طرف بوستان
باز چون گیسوی دلبر شد هوا عنبرفشان
لاله ٔ نورسته را در دست باشد جام جم
نرگس آزاده را بر سر بود تاج کیان
گر کند اندر فضای باغ یکدم بال باز
لاله گون گردد هما را مغز اندر استخوان
گر ز ابر دست رادت بحر را باشد اثر
ور ز تاب مهر رویت کوه را باشد نشان
گوهر شب تاب گردد ماه در جوف صدف
لعل رمّانی شود خورشید در اجزای کان
رفعتت عاشر سپهر و رأفتت تاسع بهشت
صولتت ثامن جحیم و حشمتت ثالث جهان .
و صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید: ذوالفقار شیروانی . یکی از مشاهیر شعرای ایران معاصر سلطان محمد خوارزمشاه است . و وی تاریخ حیات سلطان محمد را در منظومه ای آورده است و از اوست :
گل صدبرگ دلبروار چون در بوستان آمد
بهار و باغ در گلزار چون بیدل خزان آمد.
ترجمه مقاله