ترجمه مقاله

راندن

لغت‌نامه دهخدا

راندن . [ دَ ] (مص ) دور کردن . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی متعلق به کتابخانه ٔ مؤلف ). طرد کردن . دور داشتن از نزد خود. رد کردن . بدر کردن . بیرون کردن و خارج کردن . (ناظم الاطباء). اخراج کردن . دور کردن کسی را از جایی . (آنندراج ). ابعاد. (یادداشت مؤلف ). انشظاظ. تشرید. (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). تقمع. خوت . دخور.دسع. دسیعة. دزر. دظ. ذب . ذحم . زنخ . شظ. شجن . (ترجمان القرآن ). طخر. قث . کف . لظ. لوط. لیز. (منتهی الارب ). مضح . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). وسق . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). وسیق . وکز. هصر. (منتهی الارب ). مردود کردن . (ناظم الاطباء). بیرون کردن . اخراج کردن . مقابل خواندن . (یادداشت مؤلف ) :
بالخاصه کنون کز قبل راندن درویش
بر بام شود هر کس با سنگ فلاخن .

خسروانی .


برفتند هردو شده خاکسار
جهاندارشان رانده و کرده خوار.

فردوسی .


یکی بانگ برزد براندش ز پیش
توانا نبود او برآن خشم خویش .

فردوسی .


سخن گر نگویی مرانم ز پیش
که من خود دلی دارم از درد ریش .

فردوسی .


از آن تخمه کس در زمانه نماند
وگر ماند هر کس که دیدش براند.

فردوسی .


بدو گفت در شیر روغن نماند
شبان را بخواهم من از دشت راند.

فردوسی .


بوری تکین که خشم خدای اندرو رسید
او را ازین دیار براندی بدان دیار.

منوچهری .


هرکه را او گزید تو بگزین
هر که را او ز پیش راند بران .

منوچهری .


خشم ، لشکر این پادشاه [ ناطقه ] است که بدیشان ... دشمنان را براند. (تاریخ بیهقی ).
هرآنکس که پیرامنش بد براند
خود و دایه ٔ جادو و شاه ماند.

اسدی (گرشاسبنامه ).


بنوازدم بناز و بیندازدم برنج
درخواندم ز بام و برون راندم ز در.

قطران .


پس سه بار او را راندند و می آمد، پس کارد برگرفت و گاو را بکشتند. (قصص الانبیاء ص 158).
سلیمان وار دیوانم براندند
سلیمانم سلیمانم من آری .

ناصرخسرو.


برانش ز پیش ای خردمند ازیرا
که هشیار مر مست را خوار دارد.

ناصرخسرو.


منگربسخنهای او ازیراک
ترکانش براندند از خراسان .

ناصرخسرو.


از خانه عمر براند سلمان را
امروز برین زمین تو سلمانی .

ناصرخسرو.


شاد چون گشتی براندندم بقهر از بهر دین
از ضیاع خویش و از دار و عقار ای ناصبی .

ناصرخسرو.


برادر خویش را ابوالحسین احمدبن عضدالدوله از آن خطه براند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 286).
نه آن غم را ز دل شایست راندن
نه غم پرداز را شایست خواندن .

نظامی .


مران چون نظر بر من انداختی
مزن مقرعه چونکه بنواختی .

نظامی .


گفت این گدای شوخ مبذر را که چندان نعمت بچندین مدت برانداخت برانید. (گلستان ).
هرسو دود آنکش ز برخویش براند
وآنرا که بخواهد بدر کس ندواند.

سعدی (گلستان ).


اگر حق پرستی ز درها بست
که گر وی براند نخواهد کست .

سعدی .


خداوندان نعمت می توانند
که درویشان بیطاقت برانند.

سعدی .


بفرمود کوته نظر تا غلام
براندش بخواری و زجر تمام .

سعدی .


از خود مران مرا که قسم میخورم هنوز
جز با دو چشم مست تو عهدی نبسته ام .

ناصر نظمی .


ای پاسبان چه رانیم از در خدای را
جز آستان یار ندارم ره گریز.

مستوره خانم کردستانی .


دوست را از بزم میرانی برای حرف دشمن
ای گل نشکفته گر خوارم نمیکردی چه میشد؟

میرزا عبداﷲ شکوهی .


ارحاق ؛ راندن و دور گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب ). اِشقاذ؛ راندن و دور کردن . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). اِقماع ؛ راندن و دفع کردن . تشحذ؛ راندن کسی را. تشذیب ؛ راندن و دفع کردن . تداکم ؛ همدیگر را راندن . جظ؛ راندن و دور کردن چیزی را. خبز؛ سخت راندن . (منتهی الارب ). خساء؛ راندن سگ را. (منتهی الارب ) (صراح اللغة). خسوء؛ راندن سگ را. دأب ؛ سخت راندن و دفع کردن . دحق ؛ راندن و دور گردانیدن چیزی را. دخر؛ راندن و دور نمودن . دخم ؛بزور راندن . دعت ؛ سخت راندن چیزی را. (منتهی الارب ).سخت راندن کسی را. (آنندراج ). دفع؛ راندن کسی را. دَلاظ؛ همدیگر را راندن . ذَهْت ؛ راندن چیزی را. ذأم ؛ راندن کسی را. ذأو؛ دور کردن و راندن شتران را. ذأی ؛ دور کردن و راندن شتران را. ذخو؛ راندن و دور کردن . سخت راندن شتران را. ذعت ؛ سخت راندن کسی را. زفت ؛راندن و دور کردن . شجن ؛ راندن و دور کردن . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). شذب ؛ راندن و دفع کردن . صری ؛ راندن و دفع کردن بدی و جز آن از کسی . طحث ؛ راندن کسی را یا چیزی را بدست . (منتهی الارب ). طرد؛ راندن . (دهار). راندن و دور کردن از خود. (منتهی الارب ). مقابل خواندن و دعوت . (یادداشت مؤلف ). طرز؛ راندن بلگد. عنش ؛ راندن و دور کردن . کدع ؛ راندن کسی را. کفؤ؛ راندن کسی را. لأظ؛ راندن کسی را از نزدیک خود. لتاء؛راندن و دور کردن . لعن ؛ راندن و دور کردن از نیکی ورحمت . لکد؛ راندن کسی را. لکم ؛ راندن و دور کردن . مُلادَّة؛ راندن و دور کردن . نهر؛ راندن و دور کردن . (منتهی الارب ). هجم ؛ راندن کسی را. هرز؛ راندن و دور کردن کسی را بعصا. (منتهی الارب ).
- از راه یا از ره راندن ؛ منحرف کردن . فریب دادن :
بسا زن کو صد از پنجه نداند
عطارد را به زرق از ره براند.

نظامی .


- از نظر راندن ؛ از نظر انداختن :
بملازمان سلطان که رساند این دعا را
که بشکر پادشاهی ز نظر مران گدا را.

حافظ.


- بازراندن ؛ دور کردن . دفع کردن .
- || جدا کردن . (ناظم الاطباء). بیرون کشیدن . استخراج کردن . خلاصه کردن : پس این فصل را از فصول گذشته بازراندیم . (جاودان نامه ٔ افضل الدین کاشانی ص 50). و رجوع به ترکیبات باز شود.
- توان یا مجال مگس راندن نداشتن ؛ کنایه است از ضعف و ناتوانی :
نه در مهد نیرو و حالت نبود
مگس راندن از خود مجالت نبود.

سعدی .


آنکه از خود مگس نداند راند
به بهشتت کجا تواند خواند.

اوحدی .


- راندن مگس یامگس راندن ؛ دور کردن آن . بیرون کردن آن . اخراج . (یادداشت مؤلف ) :
گر تنگ شکر خرید می نتوانم
باری مگس از تنگ شکر میرانم .

؟ (از سندبادنامه ).


- رانده آمدن ؛ رانده شدن .
- || بمجاز، بمعنی نوشته شدن . نوشته آمدن . شرح داده شدن : آن قصه اگر بتمام رانده آید دراز گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 38).
- رانده شدن ؛ رانده آمدن . دور کرده شدن . دور گردیدن :
عدل باید که ستمکار شود مانده ز کار
نظم باید که طمعورز شود رانده ز در.

ملک الشعراء بهار.


انسیاق . (منتهی الارب ). انتفاء. (تاج المصادر بیهقی ).
- || بیرون فرستاده شدن .
- || بکنایه ، مذکور گشتن . گفته شدن :
سخن کاندرو سود نه جز زیان
نباید که رانده شود بر زبان .

ابوشکور بلخی .


بسی یاد نام نکو رانده شد
بسی دفتر باستان خوانده شد.

اسدی .


- رانده فرمودن ؛ رانده کردن . طرد کردن .
- || بمجاز، اجرا کردن . انجام دادن . عمل کردن : امیر محمود با.... عامل گردیز که بر مالشان حاصلها فزوده آمد سیاستها رانده فرمود. (تاریخ بیهقی ).
- رانده کردن ؛ مطرود کردن . مطرود ساختن . دور گردانیدن . طرد کردن : واین محمد است ... که مرا ایزد بسبب او لعین و رانده کرد. (تاریخ سیستان ). رجوع به راندن و رانده شود.
- رانده گردانیدن ؛مطرود ساختن . اخراج کردن . بیرون افکنده شدن . دور گردانیده شدن : اشراد، تشرید؛ رانده و رمیده گردانیدن .(منتهی الارب ).
- امثال :
آنجا رو که بخوانند نه آنجا که برانند .
گرم برانی از این در درآیم از در دیگر.

؟ (از یادداشت مؤلف ).


|| اخراج بلد نمودن . (ناظم الاطباء). تبعید. (یادداشت مؤلف ). تغریب . نفی . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). || بسرعت بردن . تاختن . دوانیدن . تازاندن . تازانیدن . جولان دادن . (یادداشت مؤلف ) :
خازنت را گو که سنج و رایضت را گو که ران
شاعرت را گو که خوان وصاحبت را گو که پای .

منوچهری .


همی راندم نجیب خویش چون باد
همی گفتم که اللهم سهّل .

منوچهری .


چو کوهی کوهکن را نزد خود خواند
وزآنجا کوهتن زی کوهکن راند.

نظامی .


رونده کوه را چون بادمیراند
بتک در باد را چون کوه میماند.

نظامی .


بپرسش پرسش از درگاه پرویز
بمشکوی مداین راند شبدیز.

نظامی .


تکاور بدنبال صیدی براند.

سعدی .


استهجاج ؛ بشتاب راندن روندگان را. اهراج ؛ بسیار راندن شتر را در نیمروز چندانکه سرگشته گردد. تهریج ؛ سبک راندن شتران را چنانکه سرگشته گردند از سختی گرما. دحم ؛ سخت راندن چیزی را. شحذ؛ سخت راندن . صت ّ؛ راندن بقهر. صدم ؛ راندن سخت . صدمة؛ یکبار راندن . (منتهی الارب ).
- اندیشه راندن ؛ بکار انداختن فکر. بجولان درآوردن اندیشه . باندیشه فرورفتن . دراندیشه شدن :
همی راند اندیشه بر خوب و زشت
سوی چاره ٔ کشتن زردهشت .

فردوسی .


چو قیصر نگه کرد و نامه بخواند
ز هرگونه اندیشه دردل براند.

فردوسی .


- چهار نعله راندن ؛ بشتاب و سرعت دواندن مرکوب را. تازاندن مرکب . بتاخت درآوردن اسب را.
|| سوق . سوق دادن . روانه کردن . روان ساختن . واداشتن که برود. روانه ساختن . بحرکت داشتن . حرکت دادن . در پیش خویش برفتن داشتن . اسارة.استیفاض . امشاء. تداکؤ. (منتهی الارب ). تسییر. (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). تمشیة. (منتهی الارب ). تنسیه . (تاج المصادر بیهقی ). دعسقة. دکاء. رکضة. (منتهی الارب ). زهو. (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ) (دهار). سیاق . (تاج المصادر بیهقی ). سیاقت . (منتهی الارب ). سیر. (منتهی الارب ) (دهار). سیرورة. (دهار). شدء: شدء الابل شدء؛ راند شتران را. قعط. عکل . کس . لش . (منتهی الارب ). مساق . (تاج المصادر بیهقی ). نوس . هجش . (منتهی الارب ) :
کسی کو بود بر خرد پادشا
روان را نراند به راه هوا.

فردوسی .


امیر را [ امیر محمد پسر محمود را ] براندند و سواری سیصد با او. (تاریخ بیهقی ). و مرتبه داران رسول را ببازار بیاوردند و میراندند و مردمان درم و دینار... می انداختند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 42).
چو باد از کوه و از دریاش راند بر هوا ماند
بکوشان پیل و کرگندن بجوشان شیر و اژدرها.

سمعی (از لغت فرس اسدی ).


دم از ندم چو برآرم ز قعر سینه بلب
مران بسوی لب دوزخ قعیر مرا.

سوزنی .


پس از سالی رکاب افشاند بر راه
سوی ملک سپاهان راند بنگاه .

نظامی .


الا ای کاروان محمل برانید
که ما را بند بر پای رحیل است .

سعدی .


بیفکن خیمه تا محمل برانند
که همراهان آن عالم روانند.

سعدی .


اجعاظ؛ راندن چیزی را. اجماع ؛ راندن همه ٔ شتران را. (منتهی الارب ). اهراع ؛ راندن سخت . (ترجمان القرآن ). تلتلة، سخت راندن . جر؛ بنرمی راندن ستور. جعظ؛ راندن چیزی را. دجی ؛ راندن شتران را. درح ؛ راندن چیزی را. ذأب ؛ از پس راندن . زوملة؛ راندن شتر. (منتهی الارب ). سَن ّ؛ سبک راندن شتر. (تاج المصادر بیهقی ). صوق ؛ از پس راندن . صول ؛ راندن خر ماده یا گله ٔ خرکره را. (منتهی الارب ). طرور؛ راندن شتر. (تاج المصادر بیهقی ). عکل ؛سخت راندن شتر را. (منتهی الارب ). قبض ؛ بشتاب راندن .(تاج المصادر بیهقی ). قعط؛ راندن سخت ستور را. کخم ؛راندن چیزی را از جای خود. کدم ؛ راندن شکار را. کس ؛راندن در پی دیگر ستور. مخاثفة؛ راندن شتران را همه شب . مکاردة؛ راندن با هم . ملس ؛ راندن سخت . نبل ؛ سخت راندن ستور را. (منتهی الارب ). نخ ّ؛ راندن ستور. (تاج المصادر بیهقی ). نخش ؛ سخت راندن . (منتهی الارب ). نس ّ؛ راندن شتر. (تاج المصادر بیهقی ). نساء؛ راندن بعصا. (ترجمان القرآن ). نش ّ؛ نرم راندن . هِرّ؛ راندن گوسپند را. هرع ؛ سخت راندن . هوس ؛ نرم راندن شتر. هیدلة؛ راندن شتر بسرود. (منتهی الارب ).
- اسب راندن ؛ اسب را بشتاب براه بردن . (ناظم الاطباء). روان شدن با اسب و رفتن با اسب .گذشتن با اسب . سوار اسب براه رفتن :
از آن مرغزار اسب بیژن براند
بخیمه درآورد و روزی بماند.

فردوسی .


چو شد خسته از تیر برزین بماند
زننده همان اسب جنگی براند.

فردوسی .


نشست آزمون را بصندوق شاه
زمانی همی راند اسبان براه .

فردوسی .


براند اسب و نزدیک شد با نهیب
بزودی برون کرد پا از رکیب .

فردوسی .


اسب از در من مران و مگذر
هان نعل بهات جان نهاده .

خاقانی .


بدان تا هر کسی کو اسب راند
بهر گامی درستی بازماند.

نظامی .


رکض ؛ راندن و اسب تاختن . (منتهی الارب ).
- اندرراندن ؛ راندن اندر؛ بداخل چیزی سوق دادن .درون چیزی درآوردن :
چو آن بارها راند اندر حصار
بیاراست کار آن شه نامدار.

فردوسی .


جز تو نبست گردن جیحون کسی به غل
واندرنراند پیل به جیحون درون هزار.

منوچهری .


- بآب راندن ؛ فریفتن . (ناظم الاطباء).
- برون راندن ؛ بیرون بردن . حرکت دادن . بردن :
سوی پارس لشکر برون راند زو
کهن بود لیکن جهان کرد نو.

فردوسی .


- || خارج کردن . بیرون ساختن :
چو جغد ار برون راندم آسیابان
بر این بام هفت آسیا میگریزم .

خاقانی .


- پیل راندن ؛ سوق دادن پیل . سیر دادن آن :
براندند از آن راه [ راه کلات ] پیلان و کوس
بفرمان و رای سپهدار طوس .

فردوسی .


حاجب بزرگ را گفت : فرموده بودیم تا پیلان را برانند و بکابل آرند تا عرض کرده کدام وقت رسند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283).
- راندن باره (اسب ) ؛ بجنبش و حرکت درآوردن آن . برفتن داشتن اسب :
زمین لرزد از زیر این هر دو مرد
چو رانند باره بروز نبرد.

فردوسی .


و رجوع به اسب راندن شود.
- راندن سنگ از کوه ؛ غلطاندن آن از کوه . حرکت دادن آن . فروهشتن سنگ از بر کوه که بزیر آید :
نباید که ایشان شبی بیدرنگ
گریزان برانند ازین کوه سنگ .

فردوسی .


- رخش راندن ؛ حرکت دادن اسب . برفتن داشتن رخش را :
بدان سوکه او رخش را راندی
تو گفتی که آتش برافشاندی .

فردوسی .


نوجوانی بجوانی مغرور
رخش پندار همیراند ز دور .

؟


- رمه راندن ؛ آهسته آهسته رمه را پیش بردن . (یادداشت مؤلف ). پیش کردن و بردن .
- سپاه راندن ؛ لشکر کشیدن . سپاه بردن . حمله کردن :
که گر من بجنگ سیاوش سپاه
نرانم نیاید کسی کینه خواه .

فردوسی .


چو میران سپاه از کنابد براند
بروز اندرون روشنایی نماند.

فردوسی .


سوی گرگساران و مازندران
همی راند خواهم سپاهی گران .

فردوسی .


ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه
سخن گفتن و رزم و راندن سپاه .

فردوسی .


وزان پس همی جست بیگاه و گاه
یکی روز فرخ که راند سپاه .

فردوسی .


براند رای مجاهد سپاه بر سر بخل
بدان کمین که ز حزم تمام او زیبد.

خاقانی .


بتیغی چنین تیز بازوی شاه
قوی باد هر جا که راند سپاه .

نظامی .


بدنبال غارت نراند سپاه
که خالی بماند پس پادشاه .

سعدی .


و رجوع به سپه راندن شود.
- سپه راندن ؛ سپاه راندن . سوق دادن سپاه :
چو بوذرجمهر آن سپه را براند
همه انجمن در شگفتی بماند.

فردوسی .


دگر روز برخاست آوای کوس
سپه را همی راند گودرز و طوس .

فردوسی .


سه روز آن سپه بر لب رود ماند
بروز چهارم از آنجا براند.

فردوسی .


زواره بیامد سپیده دمان
سپه راند رستم هم اندر زمان .

فردوسی .


چنان ران سپه را کجا بگذرد
ببیداد کشت کسی نسپرد.

اسدی (گرشاسبنامه ).


شه از راز پنهان چو آگاه گشت
سپه راند از آن کوه پایه بدشت .

نظامی .


و رجوع به سپاه راندن شود.
- ستور راندن ؛ راندن چارپایان . برفتن واداشتن اسب و مرکب دیگر :
برآنگونه رانید یکسر ستور
که برخیزد اندرشب تیره شور.

فردوسی .


- فرس راندن ؛ حرکت دادن اسب . اسب راندن :
فرودآوردش از شبدیز چون ماه
فرس را راند حالی بر علفگاه .

نظامی .


فرس میراند تا رهبان آن دیر
که راند از اختران با او بسی سیر.

نظامی .


و رجوع به اسب راندن شود.
- || سیر کردن . رفتن :
که خاصان درین ره فرس رانده اند.

(بوستان ).


- فرس در جنگ راندن ؛ رفتار خصومت آمیز کردن . نبردکردن :
فرس با من چنان در جنگ رانده ست
که جای آشتی رنگی نمانده ست .

نظامی .


- کاروان راندن ؛ سوق دادن کاروان . حرکت دادن کاروان . روانه ساختن کاروان :
همایش همی گفت کای ساروان
نخست از کجا رانده ای کاروان ؟

فردوسی .


چنین گفت : این بار و این کاروان
همی راندم تیز با ساروان .

فردوسی .


همی بار کردند و چیزی نماند
سبک نیکدل کاروان ها براند.

فردوسی .


- کسی را بچوب دیگری راندن ؛ حکم دومین را بر نخستین اجرا کردن :
بنشین و مرو اگر ترا گیتی
خواهد که بچوب این خران راند.

ناصرخسرو.


نه هر خر را بچوبی راند باید
نه هر کس را بنامی خواند شاید.

(ویس و رامین ).


- کشتی راندن ؛ سوق دادن کشتی . بردن کشتی :
مرد ملاح تیز اندک رو
راند بر باد کشتی اندر ژو.

عنصری .


امیر در کشتی نشست و ندیمان و مطربان و غلامان در کشتی های دیگر نشسته بودند، همچنان میراندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 239).
بهر بادخرمن نشاید فشاند
نه کشتی توان نیز بر خشک راند.

اسدی (گرشاسب نامه ص 71).


بعد از آن کشتی بکنار راندند. (مجمل التواریخ و القصص ). و بادبانها برکشیدند و براندیم ... چون روز شد پنجاه فرسنگ رانده بودیم [ کشتی خود را ]. (مجمل التواریخ و القصص ). چندانکه عقود کشتی بساعدبرپیچید و بر بالای ستون رفت ، ملاح زمام از کفش درگسلانید و کشتی براند. (گلستان ).
خرس صحرا شده همدست نهنگ دریا
کشتی ما را رانده ست بگرداب بلا.

ملک الشعراء بهار.


جذف ؛ راندن کشتی را به بیل . (منتهی الارب ).
- گله راندن ؛ برفتن واداشتن گله . سوق دادن گله . بردن . پیش کردن :
سوم موبد چنان زد داستانی
که با گرگی گله راند شبانی .

نظامی .


- لشکر راندن ؛ سوق دادن لشکر. لشکر کشیدن . لشکرکشی کردن :
بدان جایگه شاه ماهی بماند
چو آسوده شد باز لشکر براند.

فردوسی .


همه زیردستان خود را بخواند
شب تیره چون باد لشکر براند.

فردوسی .


چو بهرام بیرون شد از طیسفون
همی راند لشکر به پیش اندرون .

فردوسی .


سپهبد بدان راه لشکر براند
بروز اندرون روشنایی نماند.

فردوسی .


چو گستهم بشنید لشکر براند
پراکنده لشکر همه بازخواند.

فردوسی .


چو گشتند آگه از موبد نیاکان
که لشکر راند خواهد سوی ایشان .

(ویس و رامین ).


ملک میراند لشکر گاه و بیگاه
گرفته کین بهرام آن شهنشاه .

نظامی .


و رجوع به سپاه راندن و سپه راندن شود.
- مرکب راندن ؛ حرکت دادن مرکب . اسب راندن . تاختن اسب . دوانیدن و راه بردن اسب :
ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه را چندین مران .

مولوی .


پسر دانست که دل آویخته ٔ اوست ... مرکب بجانب او راند. (گلستان ).
|| کنایه از رفتن . عزیمت کردن . روانه شدن . شتافتن . عازم شدن . طی طریق کردن . راه پیمودن . راه پیمایی کردن :
بزرگان لشکر همی راندند
سخن های لشکر همی خواندند.

فردوسی .


که هرگز نراند براه خرد
ز کردار ترسم که کیفر برد.

فردوسی .


همی راند تا نزد ایشان رسید
بنزد دلیران ایران رسید.

فردوسی .


پس آنگاه سیندخت آنجا بماند
خود و لشکرش سوی کابل براند.

فردوسی .


بخورد و ز خوان زار و پیچان برفت
همی راند تا خانه ٔ خویش تفت .

فردوسی .


در این تفکر، مقدار یک دو میل براند
ز رخنه باز پشیمان شد و فرواستاد.

فرخی .


براند خسرو مشرق بسوی بیلارام
بدان حصاری کز برج او خجل ثهلان .

عنصری .


و هر چند می براندیم ولایتهای با نام بود در پیش ما. (تاریخ بیهقی ). و ما را صواب آن مینماید که بتعجیل سوی نشابور و هرات رانیم . (تاریخ بیهقی ). همه شب برانیم تا زود برود رسیده باشیم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358). و عمرولیث ، از پس لشکر براند. (تاریخ سیستان ). و بتعجیل عظیم براند چنانکه شابه آنگاه خبر یافت که بهرام ببادغیس رسیده بود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 98). و راه بیابان برگرفتند و نیک راندند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 101). با آن دویست مرد آهسته راند تا بدر سرای خاقان رسید. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
آب صفت باش و سبکتر بران
کآب سبک هست بقیمت گران .

نظامی .


گهی راندند سوی دشت مندور
تهی کردند دشت از آهو و گور.

نظامی .


برون شد مست و بر شبدیز بنشست
سوی قصرنگارین راند سرمست .

نظامی .


اندرین دشمنکده کی ماندمی
سوی شهر دوستان میراندمی .

مولوی .


برسر زر تا چهل فرسنگ راند
تاکه زر را در نظر آبی نماند.

مولوی .


چه دانید اگر این هم از جمله ٔ دزدانست ... مصلحت آن بینیم که مر او را همچنین خفته بمانیم و برانیم . (گلستان ).
بسی در قفای هزیمت مران
نباید که دور افتی از یاوران .

سعدی .


تنت زورمند است و لشکر گران
ولیکن در اقلیم دشمن مران .

سعدی .


ندانی که لشکر چو یکروزه راند
سر پنجه ٔ زورمندش نماند.

سعدی .


- اندر شتاب راندن ؛ بشتاب رفتن . با عجله حرکت کردن :
از آن پس بفرمود افراسیاب
که تا بارمان راند اندر شتاب .

فردوسی .


- تیز راندن ؛ تند رفتن . بشتاب رفتن :
تیز مران کآب فلک دیده ای
آب دهن خور که نمک دیده ای .

نظامی .


- بر سر کسی راندن ؛ حمله کردن بر او. تاخت آوردن بر او : و فرصت نگاه همی داشتند تا بوقتی که بر سر قومی رانده بودند و بقعه خالی مانده . (گلستان ).
- خوش خوش راندن ؛ آهسته آهسته حرکت کردن . بآهستگی طی راه کردن . آهسته رفتن : امیر علامت را فرمود تا پیشتر میبردند و خود خوش خوش براثر آن می راند. (تاریخ بیهقی ).
- دو اسبه راندن ؛ بتندی رفتن . شتافتن :
شب و روز بر طرف آن جویبار
دو اسبه همی راند بر کوه و غار.

نظامی .


- || بتندی بردن . بشتاب روان ساختن :
باز بر موجود افسونی بخواند
زود او را در عدم دواسبه راند.

مولوی .


- راندن از جایی ؛ از آنجا بتندی آمدن . (یادداشت مؤلف ). از آنجا حرکت کردن . از آنجا راه افتادن . از آنجا عزیمت کردن . برآمدن از آنجا :
من ایدر به رزم آمدم با سپاه
ز بغداد راندم بفرمان شاه .

فردوسی .


بپرسید و گفت از کجا رانده ای ؟
کنون ایستاده چرا مانده ای ؟

فردوسی .


چهارم ز چین شاه ایران براند
بمکران شد و رستم آنجا بماند.

فردوسی .


- راندن با کسی یا با گروهی ؛ همراهی کردن با کسی یا گروهی در رفتن . دوشادوش با گروهی براه رفتن . موافقت کردن در طی طریق با کسی یا گروهی :
ز شاهان برنای سیصد سوار
همی راند با نامور شهریار [ خسروپرویز ] .

فردوسی .


برو سرکشان آفرین خواندند
سوی شاه با او همی راندند.

فردوسی .


همه شب همی راند خود با گروه
چو خورشید تابان برآمد ز کوه .

فردوسی .


سپهبد همی راند با او براه
بدید آنکه تازه نبد روی شاه .

فردوسی .


شه چون ورق صلاح او خواند
با حاجب خاص سوی او راند.

نظامی .


اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین
با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است .

حافظ.


- راندن سوی جایی ؛ روانه شدن بدانجا. رفتن بدانسوی :
سپه را بدان مرز ایران بماند
خود و ویژگان سوی توران براند.

فردوسی .


- راندن گرفتن ، شروع برفتن کردن . آغاز کردن بروانه شدن : آن مردم حشری هزیمت کرد و لشکری چون هزیمت دید نیز راندن گرفت . (تاریخ سیستان ).
- شب و روز راندن ؛ توقف نکردن . (یادداشت مؤلف ). بدون درنگ و توقف شتافتن . لاینقطع حرکت کردن .بی گرفتن خستگی در حرکت بودن :
شب و روز راندند با کام و ناز
خدای جهاندارشان کارساز.

فردوسی .


- گرم راندن ؛ تند راندن . بتندی رفتن . تیز رفتن . بدون درنگ حرکت کردن . بشتاب روانه شدن :
رهی به پیش خوداندرگرفت و گرم براند
بزیر رایت منصور، لشکر جرار.

فرخی .


- نرم راندن ، نرم نرم راندن ؛ به آهستگی حرکت کردن . آهسته آهسته براه رفتن . بتأنی براه رفتن :
ببارید از دیدگان خون گرم
پس قارن اندر همی راند نرم .

فردوسی .


همیراندند آن دو تن نرم نرم
خروشید خسرو به آواز گرم .

فردوسی .


|| از پی رفتن و در پی رفتن و پیروی نمودن . (ناظم الاطباء). || رم دادن صید و شکار و نخجیر و واداشتن که از محل صید و دام عبور کند. واداشتن که بکمینگاه آید :
از پی خدمت تو تا تو ملک صیدکنی
به نهاله گه تو راند نخجیر پلنگ .

فرخی .


ز مرغ و آهو رانم بجویبار و بدشت
ازین جغاله جغاله ، وزان هزارهزار.

فرخی .


|| هی کردن حیوانات . (لغت محلی شوشتر). در پیش انداختن وبردن بقصد تصرف . کنایه از غارت کردن . بیغما بردن . بغارت بردن . بتاراج بردن . پیش کردن : از ایشان فسادها رفت و چهارپای گوزگانان یکسر براندند. (تاریخ بیهقی ). و ابرهه بیامد تا نزدیکان حرم فرودآمد واشتر و گوسفند مکیان براندند و اندر میان آن چهار صد اشتر عبدالمطلب بود. (تاریخ سیستان ). گله ها که در آن نواحی و گیاه زارهای نواحی یافت براند و بر حشم خویش قسمت کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 191). سواری چند معدود بر منوال دود دیدند که بدروازه رسید و براندن چهارپای مشغول شد. (جهانگشای جوینی ). و گله های تون وترشیز و زیرکوه را براندند. (جامع التواریخ رشیدی ).|| همراه بردن . بردن :
از ایشان کسی را نبد بیم و رنج
همی راند با خویشتن شاه گنج .

فردوسی .


- باسیری راندن ؛ باسیری بردن . به اسارت بردن : بقیه ٔ شهریاران را بشمشیر بگذرانیدند و بعضی پیشه وران را به اسیری براندند. (جامع التواریخ رشیدی ).
|| داخل کردن . سپوختن . فروکردن .فروبردن . داخل کردن بزور. گذرانیدن :
بپای آورد زخم کوپال من
نراند کسی نیزه بر یال من .

فردوسی .


چو برق نیزه را بر سنگ راندی
سنان در سینه ٔ خارا نشاندی .

نظامی .


مزن شمشیربر شیرین مظلوم
ترا آن بس که راندی نیزه بر روم .

نظامی .


دع ؛ سپوختن و سخت راندن . دعب ، دعز، دفر؛ سپوختن و دست در سینه زده راندن . دغر؛ راندن و سپوختن . ذعج ؛ سخت راندن چیزی را. ضفر. لحظ. (منتهی الارب ).
- راندن تیر بر کمان ؛ تیر داخل کمان نهادن . قرار دادن تیر در کمان . نهادن تیر در کمان . تیر در چله بستن :
همی تاخت پیش اندرون اردشیر
چو نزدیک شد بر کمان راند تیر.

فردوسی .


چو تیر یلی در کمان راندی
به پیرامنش کس کجا ماندی .

فردوسی .


گرفته کمان کیانی بچنگ [ گرگسار ]
یکی تیر پولاد پیکان خدنگ
چو نزدیک شد راند اندر کمان
بزد بر بر و سینه ٔ پهلوان .

فردوسی .


یکی [ یک تیر ] در کمان راند و بفشارد ران
نظاره بگردش سپاه گران .

فردوسی .


- خدنگ راندن در چرخ ؛ قرار دادن تیر در کمان . تیر در کمان نهادن :
نگه کرد تا جای گردان کجاست
خدنگش بچرخ اندرون راند راست .

فردوسی .


- تیر راندن ؛ افکندن . انداختن . گشاد دادن . (یادداشت مؤلف ). بهدف رساندن . بهدف زدن . بر نشانه زدن :
چو در باختر راند تیری بکین
زند بر نشانه بخاور زمین .

اسدی .


تیر اگربر نشانه ای راندی
جعبه را بر نشانه بنشاندی .

نظامی .


کمان ابرویش گر شد گره گیر
کرشمه بر هدف میراند چون تیر.

نظامی .


|| زدن . فرودآوردن . در حرکت آوردن : حدیثی پیوستم تا وی را [ افشین را ] مشغول کنم [ احمدبن ابی دواد ] ازپی آنکه مبادا که سیاف را گوید شمشیر بران . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171). و آن گردون بر پشت جرجیس براندند تا پاره پاره شد. (مجمل التواریخ والقصص ). || گشادن . زدن چنانکه رگی را. (یادداشت مؤلف ) :
مگر روز قیفال او راند خواهد
که طشت زر از شرق رخشان نماید.

خاقانی .


- نیزه راندن ؛ نیزه زدن :
بر هر زرهی که نیزه راند
یک حلقه زره در آن نماند.

نظامی .


|| دفع کردن . (ناظم الاطباء) :
که دانست کاین تلخ و ناخوش هلیله
حرارت براند ز ترکیب انسان .

ناصرخسرو.


شراب سپید و تنک ، غذاء کمتر دهد، و مردمان گرم مزاج را بشاید و صفرا براند ببول اندک اندک . (نوروزنامه ). شراب انار وسکنجبین و داروهایی که سودا را براند بکار دارد تا زیان ندارد. (نوروزنامه ).
بشهوت ریزه ای کز پشت راندی
عقوبت بین که چون بی پشت ماندی .

نظامی .


- کمیز راندن ؛ بول کردن . (یادداشت مؤلف ).
|| اسهال آوردن و کار کردن شکم . (ناظم الاطباء).
- راندن و براندن شکم ؛ اسهال . (یادداشت مؤلف ).
- شکم راندن ؛ اسهال . اطلاق شکم . اسهال آوردن . (یادداشت مؤلف ) :
شکم من براند نان تهیش
راست چون قفل ملح و کانیرو.

؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی ).


و اگر نمک طبرزد تراشند و شیاف کنند بول بیاورد و شکم براند. (ذخیره خوارزمشاهی ). خیار شنبر شکم براند. (ذخیره خوارزمشاهی ). تخریط؛ راندن دوا شکم کسی را. خرط؛ راندن دارو شکم را. (منتهی الارب ).
|| جاری ساختن . (یادداشت مؤلف ): پر سیاوش سنگ مثانه بریزاند و سده هابگشاید و بول براند. (ترجمه ٔ صیدنه ابوریحان بیرونی ). و آب از یک فرسنگ از سر کوه رانده و بفواره برین سربالا آورده . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 128).
همی تاآب جیحون را ز پس ماند
دو صد جیحون ز خون دشمنان راند.

(ویس و رامین ).


واز خون فرعونان دریا و جیحون راندی . (راحة الصدورراوندی ). اجراء؛ راندن چیزی را و روان کردن . (منتهی الارب ). راندن . (ترجمان القرآن ) (زوزنی ). اسالة؛ راندن . (منتهی الارب ). تسییل ؛ روان راندن آب و مانند آن .(منتهی الارب ). فجر؛ آب راندن . (تاج المصادر بیهقی ).معوده ؛ راندن شیر را. (منتهی الارب ).
- آب از دیده راندن ؛ کنایه از گریه کردن و اشک ریختن : کید این میگفت و از دیده آب میراند. (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی ).
وزآن خط که چون قطره ٔ آب خواند
بسا قطره ٔ آب کز دیده راند.

نظامی .


- آب از مژه راندن ؛ کنایه از گریه کردن و اشک ریختن :
وگرش آب نبودی و حاجتی بودی
ز نوک هر مژه ای آب راندمی صد بست .

خسروانی .


- آب چشم راندن ؛ کنایه از اشک ریختن و گریه کردن :
براند آب دو چشم از آن چشمه بیش
همیخواست ریزد گناهان خویش .

اسدی .


- آب دیده راندن ؛ کنایه از گریه کردن و اشک ریختن : گریستن بر ما فتاد، کدام آب دیده که دجله و فرات چنانکه رود براندند. (تاریخ بیهقی ).
- آب راندن ؛ جاری ساختن آب . آب روان کردن : باد میوزانیم و نبات میرویانیم و آب می رانیم . (کتاب المعارف ).
راند حق این آب را در جوی تو
آفرین بر دست و بر بازوی تو.

مولوی .


- آب راندن دهان از خوردن ترشی ؛ آب افتادن آن . (یادداشت مؤلف ).
- اشک راندن ؛ اشک ریختن . سرشک جاری کردن . گریه کردن :
اشکها راندم و گر حاضرمی
تعزیت داشتمی آن ِ اسد.

خاقانی .


تا بگوش ابر آن گویا چو خواند
تا چو مشک از دیده ٔ خود اشک راند.

مولوی .


سجم ؛ راندن اشک . (تاج المصادر بیهقی ). سجوم ؛ راندن چشم اشک را. (منتهی الارب ).
- باران راندن ابر ؛ جاری شدن باران از ابر. باریدن باران از ابر: سجوم ؛ راندن ابر باران را. (منتهی الارب ).
- جوی خون راندن ؛ جاری ساختن جوی خون .جوی خون روان کردن . کنایه از خون همه ریختن . کشتار بسیار کردن :
بهر جا که بنهد همان شاه روی
همی راند از خون بدخواه جوی .

دقیقی .


ز خون جوی رانم بمازندران
بخاک اندرآرم سر سروران .

فردوسی .


که امروز من ازپی کین اوی
برانم ز خون یلان چند جوی .

فردوسی .


که گردد بآورد با من درون
بدان تا برانم ازو جوی خون .

فردوسی .


بهر حمله خیلی فکندی نگون
بهر زخم جویی براندی ز خون .

اسدی .


چون روز شد جوی خون رانده بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 81).
هرسو که طواف زد سر افشاند
هر جا که رسید جوی خون راند.

نظامی .


- حیض راندن ، بول و حیض راندن ؛ جاری ساختن آن : فودنج ... حیض براند. (اختیارات بدیعی ).
- خون راندن ؛ جاری ساختن خون . خون روان کردن : و سوگند خورد که چندان بکشد از مردم اصطخر که خون براند. باصطخر آمد و بجنگ بستد. پس حصار در آن و خون همگان مباح گردانید [ عبداﷲ عامر ] و چندانکه میکشتند خون نمی رفت تا آب گرم بر خون میریختند، پس برفت . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 116).
- || کنایه از سخت گریه کردن . بشدت اشک ریختن :
همی راند جمشیدخون در کنار
همی کرد پوزش بر کردگار.

فردوسی .


ز دو دیده بهرام بس خون براند
ز کار سپهری شگفتی بماند.

فردوسی .


ز بس یارکو داشت در اندرون
همی راند رودابه از دیده خون .

فردوسی .


- راندن آب جویی بجایی یا جویی دیگر ؛ بردن آب آن را. (یادداشت مؤلف ) : و آن سال که او آب بمشهد کوفه میراند از فرات . (تاریخ بیهق ).
چو جوی مردمی و مهر ما را
براندی آب و خاک انباشتی رو.

سوزنی .


- راندن آب اندر جوی ؛ آب افکندن در آن . جاری ساختن آب در آن :
گویی اندر جوی دل آبی ز کوثر رانده ام
یا بباغ جان نهالی از جنان آورده ام .

خاقانی .


- رود خون راندن ؛ آن مایه کشتار کردن که خون چون رود روان شود. بسیار خون ریختن :
شکسته کنم من بدو پشت پیل
ز خون رود رانم چو دریای نیل .

فردوسی .


- سرشک راندن ؛ اشک ریختن . اشک جاری کردن . سرشک روان ساختن . بشدت گریه کردن :
سرشک از دل و دیده راندن گرفت
ز نو نوحه ٔ هجر خواندن گرفت .

فردوسی .


چو برخواند یک بهره صبرش نماند
چو باران سرشک از دو دیده براند.

فردوسی .


نشست و همیراند بر گل سرشک
از آن روزگار گذشته برشک .

عنصری .


- سیلاب خون راندن ؛سیل خون روان کردن . کنایه از خون فراوان ریختن :
در آن قوم باقی نهادند تیغ
که رانند سیلاب خون بیدریغ.

(بوستان ).


- || کنایه از بسیار گریستن .
- سیل خون راندن ؛ کنایه از کشتار بسیار کردن .
- || کنایه از بشدت اشک ریختن . بسیار گریه کردن :
بیکسان پدر خون چکاند همی
برخ بر ز خون سیل راند همی .

فردوسی .


و رجوع به سیلاب خون راندن شود.
- نم راندن از دیده ؛ اشک ریختن . سرشک جاری کردن . کنایه از گریه کردن :
درآمد دل زال و رستم بغم
برخساره راندند از دیده نم .

فردوسی .


برآمدز دل هر دو را درد و غم
برخساره راندند از دیده نم .

فردوسی .


و رجوع به آب چشم راندن وآب دیده راندن و اشک راندن شود.
|| کندن . حفر کردن : و آن کاریز بفرمود تا براندند. (تاریخ بیهقی ). و آن کاریز که در میان شهر است براند. (تاریخ بیهقی ). و اگر پادشاهی ... رودی براندی و در روزگار او تمام نشدی ، آنکس که بجای او بنشستی ... بر هیچ چیز چنان جد ننمودی که آن ... نیم کرده ٔ آن پادشاه تمام کردی . (نوروزنامه ). || کشیدن . ساختن . بنا کردن : دیواری محکم گرد آن براند و در آنجا کوشکی بنا کند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 ص 328). || گذراندن . (یادداشت مؤلف ). سپری کردن :
برین گشت گیتی چو چندی براند
زگیتی بشد تور و شیدسپ ماند.

اسدی .


منم ویژه همتا و همزاد تو
که راندم چهل سال بر یاد تو.

(یوسف و زلیخا).


از باقی عمر اگر توانم
جز با تو نرانم آنچه رانم .

نظامی .


- بنام نیک راندن ؛ بنام نیک گذراندن . بنام نیک سپری کردن :
زان تا بنام نیک برانی ، جهان ترا
از مهر دایه وار بپرورد در کنار.

سوزنی .


- بر دل راندن ؛ بیاد آوردن . (ناظم الاطباء). بخاطر آوردن . بخاطر گذراندن :
چو قیصر نگه کرد و نامه بخواند
ز هرگونه اندیشه در دل براند.

فردوسی .


هر آن در که از نامه برخواندی
همه روزه بر دل همی راندی .

فردوسی .


- جهان راندن ؛ عمر گذاشتن . گذران کردن . گذرانیدن عمر. سپری کردن عمر. زیستن در جهان :
خوش برانیم جهان در نظر راهروان
فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم .

حافظ.


- دولت و زندگانی راندن ؛ حکومت کردن . - || به مجاز، گذراندن بخت و زندگی :
بانصاف ران دولت و زندگانی
که نامت بگیتی بماند مخلد.

سعدی .


- روز راندن ؛ گذرانیدن روز. (ناظم الاطباء).
- زندگانی راندن ؛ زندگانی کردن . روزگار گذرانیدن . عمر کردن : فرعون پیر شده بود و ضعیف گشته و چهارصد سال زندگانی رانده بود. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
- عمر راندن ؛ گذراندن عمر. سپری کردن عمر :
بدهر چون صدوهفتاد سال عمر براند
گذشت و رفت ، وزو ماند خاتم و افسر.

ناصرخسرو.


کنون زینجا هم ازرفتن همی ترسی
نگشتی سیر ازین عمری که رانده ستی .

ناصرخسرو.


|| بعمل آوردن . (یادداشت مؤلف ). انجام دادن . بجای آوردن . بکار بردن . ادامه دادن . اجرا کردن فن . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). کردن . اداره . (یادداشت مؤلف ). ورزیدن . (یادداشت مؤلف ). بکار بستن . بجریان گذاردن : اندازه می گیرد اشیاء را بدانایی و تدبیر اختلاف آن میکند بخواست خود، و میراند آن را بمشیت خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309).
امام زمانه که هرگز نرانده ست
بر شیعتش سامری ساحری را.

ناصرخسرو.


آنچه نکند برای آن نکند که نتواند و آنچه براند برای آنکه برود. (تفسیر ابوالفتح رازی ).
- آرزو راندن ؛ جامه ٔ عمل بدان پوشاندن . بدان تحقق دادن
ترجمه مقاله