ترجمه مقاله

راهجوی

لغت‌نامه دهخدا

راهجوی . (نف مرکب ) مخفف راه جوینده . جوینده ٔ راه . (ناظم الاطباء). راه جوینده . (یادداشت مؤلف ). راه جو. خواهان راه . خواهان یافتن و سپردن راه . خواهان تسلط بر راه . شتابنده . تندرو راه شناس :
چو سیصد پرستار با ماهروی
برفتند شادان دل و راهجوی .

فردوسی .


از ایوان سوی پارس بنهاد روی
همی رفت شادان دل و راهجوی .

فردوسی .


سپاهی شتابنده و راهجوی
بسوی بیابان نهادند روی .

فردوسی .


ببستند اسبان جنگی دروی
هم اشتر عماری کش و راهجوی .

فردوسی .


جهانگیر با لشکر راهجوی
ز جده سوی مصر بنهاد روی .

فردوسی .


رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام
شخ نورد و راهجوی و سیل بر و کوهکن .

منوچهری .


ابرسیر و بادگرد و رعدبانگ و برق جه
پیل گام و سیل بر و شخ نورد و راهجوی .

منوچهری .


کجا عزم راه آورد راهجوی
نراند چو آشفتگان پوی پوی .

نظامی .


- استر راهجوی ؛ استر راه شناس :
صد اشتر همه ماده ٔ سرخ موی
صد استر همه بارکش راهجوی .

فردوسی .


- باره ٔ راهجوی ؛ اسب خواهان راه . مرکب راه شناس :
فرود آمد از باره ٔ راهجوی
سوی شاه ضحاک بنهاد روی .

فردوسی .


فرود آمد از باره ٔ راهجوی
سپرداسب و درع سیاوش بدوی .

فردوسی .


چو بشنید گشتاسب گفتار اوی
نشست از بر باره ٔ راه جوی .

فردوسی .


همی گفت اکنون چه سازیم روی
درین دشت بی باره ٔ راهجوی .

فردوسی .


و رجوع به تازی راهجوی شود.
- تازی راهجوی ؛ اسب راهجوی . اسب راهشناس :
نشست از بر تازی راهجوی
سوی شاه ضحاک بنهاد روی .

فردوسی .


- راهجوی شدن ؛ خواهان راه بودن . خواستار راه شدن . روی آوردن . روی نهادن :
کنون آن به آید که من راهجوی
شوم پیش یزدان پرازآب روی .

فردوسی .


|| جوینده ٔ حقیقت .پیرو راه راست . (یادداشت مؤلف ). پیرو راه خرد و عقل . خردمند حقیقت جوی و دین و طریقت طلب هم معنی میدهد:
منم گفت آهسته و راهجوی
چه باید همی هرچه خواهی بگوی .

دقیقی .


بجستند و آن نامه از دست اوی
گشاد آنکه دانا بد و راهجوی .

فردوسی .


چنین گفت کای دانشی راهجوی
سخن زین نشان با شهنشاه گوی .

فردوسی .


نهادند مهر سکندر بروی
بجستند بینا یکی راهجوی .

فردوسی .


همان پرخرد موبد راهجوی
گو پرمنش کو بود شاهجوی .

فردوسی .


بدو گفت رو پیش دانا بگوی
که ای مرد نیک اختر راهجوی .

فردوسی .


و رجوع به راهجو شود.
- راهجوی بودن ؛ جویای حقیقت بودن . در جستجوی حقیقت بودن . راه راست را جستجو کردن . حق پرست بودن . پیرو عقل و خرد بودن :
تو فرزندی و نیکخواه منی
ستون سپاهی و شاه منی
چو بیداردل باشی و راهجوی
که یارد نهادن بسوی تو روی .

فردوسی .


اگر نیکدل باشی و راهجوی
بود نزد هر کس ترا آبروی .

فردوسی .


|| نگران و مضطرب . چاره اندیش . چاره جوی :
ز بالا به ایوان نهادند روی
پراندیشه مغز و روان راهجوی .

فردوسی .


همی شد خلیده دل و راهجوی
ز لشکر سوی دژ نهادند روی .

فردوسی .


سوی گرد تاریک بنهاد روی
همی شد خلیده دل و راهجوی .

فردوسی .


سوی مرز ایران نهادند روی
از اندیشگان خسته و راهجوی .

فردوسی .


|| راهنما. بلد. (یادداشت مؤلف ). پیک . راه شناس :
بدان کاخ بهرام بنهاد روی
همان گور، پیش اندرون راهجوی .

فردوسی .


فرستاد شنگل یکی راهجوی
که آن اژدها را نماید بدوی .

فردوسی .


چو بشنید ازو تیز بنهاد روی
به پیش اندرون مردم راهجوی .

فردوسی .


وزآنجا سوی راه بنهاد روی
چنان چون بود مردم راهجوی .

فردوسی .


|| سالک (در زبان عرفان ). (یادداشت مؤلف ).
ترجمه مقاله